🍷پارت 51🍷
🍷پارت 51🍷
*جونگ کوک*
کل زندگیش تنها بود
دیدن کل ادم یهویی سخت بود فقط بیننده بود
_جان
برگشت سمت صدا
+بله
_بیا اینجا ببینم
رفت سمت مرد گنده و چاقی که صاحب این بار کوفتی بود ، بیحال زل زد بهش که مرده با عصبانیت لیوان ابجویی که دستش بود و پرت کرد سمتش
تمام محتویات تو لیوان ریخت رو صورتش چشماشو بست
_پسره ی احمق مشتری گفت براش ویسکی ببری اما تو چیکار کردی
+متاسفم
_تاسف بدردم نمیخوره اون یارو مشتری ثابت بود و خیلی هم پولدار بود اما احمق اونو پروندی
زل زد بهش با چشمایی که هر کس بهش زل میزد میترسید
چون سرد تر از یخ و تلخ تر از قهوه بود
خلی بود، بیحس بود
_برو دیگه بدردم نمیخوری
حوصله بحث کردن نداشت خسته بود از اون جمعیت شلوغ و حال بهم زن
رد شد از بارو خارج شد
شب بود و هوا سرد به سمت خونه کوچیکی که داشت حرکت کرد البته انباری شاید بیشتر مناسبش باشه
تا خونه چشماش به زمین بود که یهو ینفر محکم به شونش تنه زد برنگشت تا ببینه کیه
طرف گرفتش و برشگردوند و یه مشت محکم زد تو صورتش که پرت شد عقب
_بهت ادب یاد ندادن بچه
گلوشو گرفت و کبوندش به دیوار سه نفر بودن
دستشو محکم از رو گلوش برداشت و زل زد بهش
_اصلا از چشمات خوشم نمیاد
خواست بازم بزنتش که با ضربه مشت تو شکمش پرت شد عقب
_چه غلطی کردی
دونفر افتادن رو جان و دستاشو گرفتن
همون پسر صاف وایساد زد تو صورت جان و لبش پارا شد
سه نفری شروع کردن به زدنش
اما جان بی دفاع بود و فقط کتک میخورد
بالاخره خسته شدن
_بربم بچه ها درسشو گرفت
دوییدن و از اونجا رفتن
جان از رو دیوار سر خورد و نشست چشماشو محکم بست و داد زد نمیتونست گریه کنه
چون بلد نبود یاد گرفته بود درداشو مخفی کنه
بغضاشو قورت بده احساسی نداشته باشه همین آدما یادش دادن
خسته همونجا نشسته بود و انگار حالا حالا ها قصد نداشت بلند شه
.....
*میسو*
صبح شده بودو کوک هنوز نیومده بود انگار ارزویی که کرده بودم گرفته بود نه از کتاب خوندن خبری بود نه بیدار کردن
رو کاناپه لم داده بودم و الکی کانال عوض میکردم ولی حواسم اصلا به تی وی نبود
در صدا خورد که قلبم ریخت برگشتم که با دیدنش کنترل از دستم افتاد
صورتش کلا خونی و زخم بود موهاش ریخته بود رو صورتش چش شده بود
برگشت نگام کرد و خندید با درد
_"چیه ترسیدی؟ "
فقط نگاش میکردم
_"میدونی شخصیتای دیگم روز خوش ندارن"
رفت تو اتاقش، پس تغییر شخصیت داده بود، خدای من چقدر سخته
چشمم به اتاقش بود که بعد چند لحظه از اتاق اومد بیرون
رفت وتو اشپزخونه و با جعبه های کمک اولیه اومد بیرون
اومد رو به روم رو کاناپه نشست و جعبه رو گذاشت رو میز
مطمئنا بخیه بلد نیست ، زخمش نیاز به بخیه داشت
دستامو مشت کردم کاش انقدر دلسوز و ساده لوح نبودم
بلند شدم رفتم جلوش وایسادم...
💖💖💖😘😘😘
*جونگ کوک*
کل زندگیش تنها بود
دیدن کل ادم یهویی سخت بود فقط بیننده بود
_جان
برگشت سمت صدا
+بله
_بیا اینجا ببینم
رفت سمت مرد گنده و چاقی که صاحب این بار کوفتی بود ، بیحال زل زد بهش که مرده با عصبانیت لیوان ابجویی که دستش بود و پرت کرد سمتش
تمام محتویات تو لیوان ریخت رو صورتش چشماشو بست
_پسره ی احمق مشتری گفت براش ویسکی ببری اما تو چیکار کردی
+متاسفم
_تاسف بدردم نمیخوره اون یارو مشتری ثابت بود و خیلی هم پولدار بود اما احمق اونو پروندی
زل زد بهش با چشمایی که هر کس بهش زل میزد میترسید
چون سرد تر از یخ و تلخ تر از قهوه بود
خلی بود، بیحس بود
_برو دیگه بدردم نمیخوری
حوصله بحث کردن نداشت خسته بود از اون جمعیت شلوغ و حال بهم زن
رد شد از بارو خارج شد
شب بود و هوا سرد به سمت خونه کوچیکی که داشت حرکت کرد البته انباری شاید بیشتر مناسبش باشه
تا خونه چشماش به زمین بود که یهو ینفر محکم به شونش تنه زد برنگشت تا ببینه کیه
طرف گرفتش و برشگردوند و یه مشت محکم زد تو صورتش که پرت شد عقب
_بهت ادب یاد ندادن بچه
گلوشو گرفت و کبوندش به دیوار سه نفر بودن
دستشو محکم از رو گلوش برداشت و زل زد بهش
_اصلا از چشمات خوشم نمیاد
خواست بازم بزنتش که با ضربه مشت تو شکمش پرت شد عقب
_چه غلطی کردی
دونفر افتادن رو جان و دستاشو گرفتن
همون پسر صاف وایساد زد تو صورت جان و لبش پارا شد
سه نفری شروع کردن به زدنش
اما جان بی دفاع بود و فقط کتک میخورد
بالاخره خسته شدن
_بربم بچه ها درسشو گرفت
دوییدن و از اونجا رفتن
جان از رو دیوار سر خورد و نشست چشماشو محکم بست و داد زد نمیتونست گریه کنه
چون بلد نبود یاد گرفته بود درداشو مخفی کنه
بغضاشو قورت بده احساسی نداشته باشه همین آدما یادش دادن
خسته همونجا نشسته بود و انگار حالا حالا ها قصد نداشت بلند شه
.....
*میسو*
صبح شده بودو کوک هنوز نیومده بود انگار ارزویی که کرده بودم گرفته بود نه از کتاب خوندن خبری بود نه بیدار کردن
رو کاناپه لم داده بودم و الکی کانال عوض میکردم ولی حواسم اصلا به تی وی نبود
در صدا خورد که قلبم ریخت برگشتم که با دیدنش کنترل از دستم افتاد
صورتش کلا خونی و زخم بود موهاش ریخته بود رو صورتش چش شده بود
برگشت نگام کرد و خندید با درد
_"چیه ترسیدی؟ "
فقط نگاش میکردم
_"میدونی شخصیتای دیگم روز خوش ندارن"
رفت تو اتاقش، پس تغییر شخصیت داده بود، خدای من چقدر سخته
چشمم به اتاقش بود که بعد چند لحظه از اتاق اومد بیرون
رفت وتو اشپزخونه و با جعبه های کمک اولیه اومد بیرون
اومد رو به روم رو کاناپه نشست و جعبه رو گذاشت رو میز
مطمئنا بخیه بلد نیست ، زخمش نیاز به بخیه داشت
دستامو مشت کردم کاش انقدر دلسوز و ساده لوح نبودم
بلند شدم رفتم جلوش وایسادم...
💖💖💖😘😘😘
۳۸.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.