داستان ترسناک:دخالت در زندگی جن(خاطرات ی نفر ک جنها رو دی
داستان ترسناک:دخالت در زندگی جن(خاطرات ی نفر ک جنها رو دیده)
دوستان این ماجرا نقل از کسی است و ارزش خوندن داره حتما بخونید واقعیست .سال 82 بود رفته بودیم کلاردشت..یه اکیپ 17 نفره دختر و پسر بودیم که البته چند تا از دوستان با دوست دخترشون و چند تا هم با خانمهاشون اومده بودند..تعطیلات 14،15 خرداد ماه بود،،رفتیم یه ویلای بزرگ 5 خوابه دوبلکس چسبیده به کوه کلاردشت اجاره کردیم،،دقیقا یادمه که بعد از ویلای ما کوه شروع میشد که مرز ویلاها با کوه رو سر تا سر سیم خاردار کشیده بودند که مانع هجوم حیوانات بشن میدونین که کوههای کلاردشت پر از خرس و گراز وحشی و حتی گرگ هست،،خلاصه ما ویلا رو گرفتیم و رفتیم داخل،توی ویلا به این صورت بود که 2تا خواب پایین بود و 3 تا خواب بالا .که هر طبقه سرویس حمام توالت هم داشت ..وسایلمون رو داشتیم از ماشینها خالی میکردیم که یدفعه یکی از خانمها جیغ زد،،دویدیم سمت اتاقی که صدا اومد،پرسیدیم چی شده گفت تو این اتاق یه پرنده از گنجشک بزرگتر پرواز میکنه گشتیم تو اتاقو دیدیم یه خفّاش بزرگ از تو کمد اومد بیرون،،خلاصه با خنده و شوخی یه 20 دقیقه همه جای ویلا پتو به دست دنبالش دیدیم تا بالاخره با پتو گرفتیمشو بیرونش کردیم..دوستم که گرفته بودش رو کرد به من و یکی دیگه از دوستامون گفت وقتی گرفتمش یه صدا مثل بچه که جیغ میزنه ازش دراومد که ما هم با هم خندیدیم و گذشت..تو 3 روزی که اونجا بودیم تنها اتفاقی که میافتاد باز و بسته شدن گاه گدار کابینت آشپزخونه وباز شدن خودبخودی شیر اب بود که اون هم مورد توجه تک و توک بچهها قرار گرفت و به روی خودمون نیاوردیم..موقع رفتن شد،،ناهار خوردیم تا جمع و جور کردیم ساعت حدود 5 بود که راه افتادیم به سمت تهران،،همین که از کلاردشت امدیم بیرون به سمت مرزن آباد ترافیک وحشتناک جاده که مختص این ایام هست شروع شد،حدودا 3 ساعت طول کشید تا یه مسیر 10 کیلومتری رو پیش بریم،،اینقدر ترافیک شدید بود که با بچهها صحبت کردیم که برگردیم ویلا شب بمونیم صبح راه بیفتیم که حداقل از خوابمون نیفتیم،،خلاصه برگشتیم سمت ویلا که اونم یه 2 ساعتی طول کشید تا رفتیم کلید ویلا رو از صاحب ویلا گرفتیم..همه یه جورایی پکر و خسته بودیم،5،6 ساعت تو ترافیک هممون رو کلافه کرده بود،یه سری وسایل رو خالی کردیم و خانمها رفتن برنامه شام رو ردیف کنن ما هم نشستیم به بازی کردن،،یکی از دوستام که سر درد داشت گفت میرم بالا یکم استراحت کنم وقتی شام حاضر شد بیدارم کنین،،ما مشغول بازی و حرف زدن بودیم که یدفعه از بالا صدای فریاد اومد،و اتاقی که دوستم توش بود درش باز شد و دوستم با حالت جنون از اتاق اومد بیرون و رو پلههای دوبلکس افتاد،من و فرزاد اولین نفرأیی بودیم که رفتیم بالا سرش که علی چی شده؟دیدم یه طرف صورتش کاملآ قرمزه،و به اتاق خیره شده،نمیتونست حرفی بزنه،من و فرزاد رفتیم سمت اتاق ببینیم چی شده،،باور کردنی نبود اون چیزی که میدیدیم،،تو اتاق انگار بمب منفجر کرده بودن،همه چی بهم ریخته بود،تخت 2 نفره 180 درجه چرخیده بود،2 تا از چمدونی بچه ها که بسته بوده گوشه اتاق،باز شده بود و همه چیزه خالی شده بود تو اتاق،پرده اتاق کنده شده بود،وسایل داخل کمدها همه پخش شده بود کف اتاق،امکان ورود کسی از سمت پنجره غیر ممکن بود چون ارتفاع اون پنجره که بالکن هم نداشت تا زمین حدود 3 متر بود که حتی پنجره هم باز نشده بود و از تو قفل بود،برگشتیم پیش علی گفتم علی چی شده چرا اتاق اینجوری شده،،نمیتونست تا چند دقیقه حرف بزنه،،یکم اب قند بهش دادیم حالش که کم کم جا اومد تعریف کرد که: رفتم رو تخت که بخوابم طبق عادت همیشه پتو رو کشیدم رو سرم،هنوز چند دقیقه نگذاشته بود که صدای صحبت کردن 2 نفر بیرون اتاق رو شنیدم،صحبتها نامفهوم بود،اول فکر کردم 2 تا از بچههای خودمون هستن ولی در عرض چند ثانیه بدون اینکه در اتاق باز و بسته بشه صداها اومد تو اتاق نزدیک و نزدیکتر شد دیگه میشد بفهمم چی میگن 2 نفر بودن اومدن بالا سرم یکیشون به اون یکی گفت این خودشه بزن تو سرش،همین که احساس کردم صداها غریبه هستند پتو رو از صورتم زدم کنار که ببینم کی تو اتاقه یدفعه چمدون خورد تو صورتم،و با پتو صورتمو گرفته بودن که هرچی زور میزدم نمیتونستم بزنمش کنار ولی همه زورم رو جمع کردم و فریاد زدمو یدفعه ولم کردند..و بقیه ماجرا...این صحبتهایی بود که خود علی تعریف کرد...دیگه براتون تعریف نکنم که چه بلوأیی شد تو ویلا ،خانمها گریه کردن و جیغ زدن و ترسیدن البته نگفته نمونه که برخی از آقایون هم وضعیت مشابهی داشتند..یه سری گفتن از اینجا بریم بیرون یه سری قبول نکردند،گفتن بمونیم چند ساعت تا صبح بشه دیگه بریم تو جاده،،خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم تا صبح..شام خوردیم همه دور تا دور نشسته بودیم
دوستان این ماجرا نقل از کسی است و ارزش خوندن داره حتما بخونید واقعیست .سال 82 بود رفته بودیم کلاردشت..یه اکیپ 17 نفره دختر و پسر بودیم که البته چند تا از دوستان با دوست دخترشون و چند تا هم با خانمهاشون اومده بودند..تعطیلات 14،15 خرداد ماه بود،،رفتیم یه ویلای بزرگ 5 خوابه دوبلکس چسبیده به کوه کلاردشت اجاره کردیم،،دقیقا یادمه که بعد از ویلای ما کوه شروع میشد که مرز ویلاها با کوه رو سر تا سر سیم خاردار کشیده بودند که مانع هجوم حیوانات بشن میدونین که کوههای کلاردشت پر از خرس و گراز وحشی و حتی گرگ هست،،خلاصه ما ویلا رو گرفتیم و رفتیم داخل،توی ویلا به این صورت بود که 2تا خواب پایین بود و 3 تا خواب بالا .که هر طبقه سرویس حمام توالت هم داشت ..وسایلمون رو داشتیم از ماشینها خالی میکردیم که یدفعه یکی از خانمها جیغ زد،،دویدیم سمت اتاقی که صدا اومد،پرسیدیم چی شده گفت تو این اتاق یه پرنده از گنجشک بزرگتر پرواز میکنه گشتیم تو اتاقو دیدیم یه خفّاش بزرگ از تو کمد اومد بیرون،،خلاصه با خنده و شوخی یه 20 دقیقه همه جای ویلا پتو به دست دنبالش دیدیم تا بالاخره با پتو گرفتیمشو بیرونش کردیم..دوستم که گرفته بودش رو کرد به من و یکی دیگه از دوستامون گفت وقتی گرفتمش یه صدا مثل بچه که جیغ میزنه ازش دراومد که ما هم با هم خندیدیم و گذشت..تو 3 روزی که اونجا بودیم تنها اتفاقی که میافتاد باز و بسته شدن گاه گدار کابینت آشپزخونه وباز شدن خودبخودی شیر اب بود که اون هم مورد توجه تک و توک بچهها قرار گرفت و به روی خودمون نیاوردیم..موقع رفتن شد،،ناهار خوردیم تا جمع و جور کردیم ساعت حدود 5 بود که راه افتادیم به سمت تهران،،همین که از کلاردشت امدیم بیرون به سمت مرزن آباد ترافیک وحشتناک جاده که مختص این ایام هست شروع شد،حدودا 3 ساعت طول کشید تا یه مسیر 10 کیلومتری رو پیش بریم،،اینقدر ترافیک شدید بود که با بچهها صحبت کردیم که برگردیم ویلا شب بمونیم صبح راه بیفتیم که حداقل از خوابمون نیفتیم،،خلاصه برگشتیم سمت ویلا که اونم یه 2 ساعتی طول کشید تا رفتیم کلید ویلا رو از صاحب ویلا گرفتیم..همه یه جورایی پکر و خسته بودیم،5،6 ساعت تو ترافیک هممون رو کلافه کرده بود،یه سری وسایل رو خالی کردیم و خانمها رفتن برنامه شام رو ردیف کنن ما هم نشستیم به بازی کردن،،یکی از دوستام که سر درد داشت گفت میرم بالا یکم استراحت کنم وقتی شام حاضر شد بیدارم کنین،،ما مشغول بازی و حرف زدن بودیم که یدفعه از بالا صدای فریاد اومد،و اتاقی که دوستم توش بود درش باز شد و دوستم با حالت جنون از اتاق اومد بیرون و رو پلههای دوبلکس افتاد،من و فرزاد اولین نفرأیی بودیم که رفتیم بالا سرش که علی چی شده؟دیدم یه طرف صورتش کاملآ قرمزه،و به اتاق خیره شده،نمیتونست حرفی بزنه،من و فرزاد رفتیم سمت اتاق ببینیم چی شده،،باور کردنی نبود اون چیزی که میدیدیم،،تو اتاق انگار بمب منفجر کرده بودن،همه چی بهم ریخته بود،تخت 2 نفره 180 درجه چرخیده بود،2 تا از چمدونی بچه ها که بسته بوده گوشه اتاق،باز شده بود و همه چیزه خالی شده بود تو اتاق،پرده اتاق کنده شده بود،وسایل داخل کمدها همه پخش شده بود کف اتاق،امکان ورود کسی از سمت پنجره غیر ممکن بود چون ارتفاع اون پنجره که بالکن هم نداشت تا زمین حدود 3 متر بود که حتی پنجره هم باز نشده بود و از تو قفل بود،برگشتیم پیش علی گفتم علی چی شده چرا اتاق اینجوری شده،،نمیتونست تا چند دقیقه حرف بزنه،،یکم اب قند بهش دادیم حالش که کم کم جا اومد تعریف کرد که: رفتم رو تخت که بخوابم طبق عادت همیشه پتو رو کشیدم رو سرم،هنوز چند دقیقه نگذاشته بود که صدای صحبت کردن 2 نفر بیرون اتاق رو شنیدم،صحبتها نامفهوم بود،اول فکر کردم 2 تا از بچههای خودمون هستن ولی در عرض چند ثانیه بدون اینکه در اتاق باز و بسته بشه صداها اومد تو اتاق نزدیک و نزدیکتر شد دیگه میشد بفهمم چی میگن 2 نفر بودن اومدن بالا سرم یکیشون به اون یکی گفت این خودشه بزن تو سرش،همین که احساس کردم صداها غریبه هستند پتو رو از صورتم زدم کنار که ببینم کی تو اتاقه یدفعه چمدون خورد تو صورتم،و با پتو صورتمو گرفته بودن که هرچی زور میزدم نمیتونستم بزنمش کنار ولی همه زورم رو جمع کردم و فریاد زدمو یدفعه ولم کردند..و بقیه ماجرا...این صحبتهایی بود که خود علی تعریف کرد...دیگه براتون تعریف نکنم که چه بلوأیی شد تو ویلا ،خانمها گریه کردن و جیغ زدن و ترسیدن البته نگفته نمونه که برخی از آقایون هم وضعیت مشابهی داشتند..یه سری گفتن از اینجا بریم بیرون یه سری قبول نکردند،گفتن بمونیم چند ساعت تا صبح بشه دیگه بریم تو جاده،،خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم تا صبح..شام خوردیم همه دور تا دور نشسته بودیم
۱۹.۵k
۱۷ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.