رمان چی شد که اینطوری شد پارت ۱۴
مامان سریع دو و سهتا لقمه دیگه خورد بعد خدافظی کرد و رفت. بعد از اون بابا به حموم رفت. عادت نداشت صبحهای زود بره ولی فکر کنم رفت تا اونجا راحت تر باشه یعنی می خواست گریه کنه؟ همینطور نشستم و به در حموم خیره شدم که در حالی که موهاش و خشک می کرد گفت:
-می دونی تنها تفاوت ما با نسلهای قبل و بعدمون چیه؟
رفت سمت سماور.
-چیه؟
-اینه که راحت هر وقت بخوام می تونیم بریم حموم نسلهای قبلمون حموم نداشتن نسلهای بعدمونم اب ندارند.
لبخندی زدم امد و پیشونی مو بوسید
-هومن یک نصیحتی بهت بکنم.
کنجکاو نگاش کردم.
-من و مامانت خیلی پای هم موندیم؛ بخاطر این عشق خیلی اتفاقا افتاد. توهم پای عشقت بمون. عشق قشنگ ترین اسارت دنیاست.
بعد روشو از من گرفت و رفت تو اتاقش نیم ساعت بعد بهم گفت حاضر بشم بریم خونه میترا جون وقتی رفتیم همه با من خوش و بش کردند ولی هیچ کس نپرسید که حالم چطوره یکم بعد اهنگ گذاشتند همه رفتن وسط بابا هم بلند شد شروع کرد با من و مامان رقصیدن یک لحظه شوهر خاله خسرو امد و زد به شونه ی مامان مامان برگشت سمتش خسرو شروع کرد به رقصیدن مامان قهقه ای زد و شروع کرد همراهیش کردن همینطور که قر می داد پیراهن جلو بازشو در اورد حالا با یک تاپ نیم تنه و شلوار بود بابا یک لحظه همون وسط خشک شد منم خجالت کشیدم و بهم برخورد بابا دست مامان رو گرفت و کشید سمت خودش مامان با بهت نگاش کرد بقیه تو حال خودشون بودن دستشو برد بالا که بزنه تو صورتش همه دیدن و به سمتشون چرخیدن به سمت بابا دویدم و دو دستی دستش رو گرفتم
-نه بابا خواهش می کنم نه بابا بابا بیا منو بزن مامان رو نزن!
مامان تنش از شدت ترس می لرزید اروم گفت.
-هومن برو کنار عصبانیه هلت نده.
وقتی دید تمام حواسم به اونه سرمو کشید تو بغلش بابا دستشو انداخت و مامان رو هل داد سمت یکی از اتاقا
-برو حاظر شو وسایلتو ببند.زود باش.
مامان برگشت سمتش.
-نمی خوام.
-برو دنیا عصبیم نکن.
-اتفاقا می خوام عصبیت کنم. نمیام سروش.
بابا امد به سمتش خیز برداره که همه جلوشو گرفتند میترا جون خودشو به مهربونی زد و شروع کرد با بابا صحبت کردن انقدر باش حرف زدن که کاملا معلوم بود که بابا بزور قبول کرده ولی شرط کرد مامان هم باید بیاد خونه رو به رویی مامان در حالی که گریه می کرد رفت وسایلش و برداره رفتم تو اتاق.
-مامان؟
برگشت سمتم
-ببین بابات چه نامرده. مگه من چیکار کردم؟ اگه خودش این کارو می کرد، من می تونستم باش اینطوری رفتار کنم؟
-اره می تونستی؛ چون کار بدی بود.
یکی از لباساشو گوله کرد و پرت کرد سمتم
-برو گمشو تو هم مثل اونی. توهم بچه ی همون بابایی.
با بهت نگاش کردم وسایلش و جمع کرد بابا امد وسایلش و برداشت.
-می دونی تنها تفاوت ما با نسلهای قبل و بعدمون چیه؟
رفت سمت سماور.
-چیه؟
-اینه که راحت هر وقت بخوام می تونیم بریم حموم نسلهای قبلمون حموم نداشتن نسلهای بعدمونم اب ندارند.
لبخندی زدم امد و پیشونی مو بوسید
-هومن یک نصیحتی بهت بکنم.
کنجکاو نگاش کردم.
-من و مامانت خیلی پای هم موندیم؛ بخاطر این عشق خیلی اتفاقا افتاد. توهم پای عشقت بمون. عشق قشنگ ترین اسارت دنیاست.
بعد روشو از من گرفت و رفت تو اتاقش نیم ساعت بعد بهم گفت حاضر بشم بریم خونه میترا جون وقتی رفتیم همه با من خوش و بش کردند ولی هیچ کس نپرسید که حالم چطوره یکم بعد اهنگ گذاشتند همه رفتن وسط بابا هم بلند شد شروع کرد با من و مامان رقصیدن یک لحظه شوهر خاله خسرو امد و زد به شونه ی مامان مامان برگشت سمتش خسرو شروع کرد به رقصیدن مامان قهقه ای زد و شروع کرد همراهیش کردن همینطور که قر می داد پیراهن جلو بازشو در اورد حالا با یک تاپ نیم تنه و شلوار بود بابا یک لحظه همون وسط خشک شد منم خجالت کشیدم و بهم برخورد بابا دست مامان رو گرفت و کشید سمت خودش مامان با بهت نگاش کرد بقیه تو حال خودشون بودن دستشو برد بالا که بزنه تو صورتش همه دیدن و به سمتشون چرخیدن به سمت بابا دویدم و دو دستی دستش رو گرفتم
-نه بابا خواهش می کنم نه بابا بابا بیا منو بزن مامان رو نزن!
مامان تنش از شدت ترس می لرزید اروم گفت.
-هومن برو کنار عصبانیه هلت نده.
وقتی دید تمام حواسم به اونه سرمو کشید تو بغلش بابا دستشو انداخت و مامان رو هل داد سمت یکی از اتاقا
-برو حاظر شو وسایلتو ببند.زود باش.
مامان برگشت سمتش.
-نمی خوام.
-برو دنیا عصبیم نکن.
-اتفاقا می خوام عصبیت کنم. نمیام سروش.
بابا امد به سمتش خیز برداره که همه جلوشو گرفتند میترا جون خودشو به مهربونی زد و شروع کرد با بابا صحبت کردن انقدر باش حرف زدن که کاملا معلوم بود که بابا بزور قبول کرده ولی شرط کرد مامان هم باید بیاد خونه رو به رویی مامان در حالی که گریه می کرد رفت وسایلش و برداره رفتم تو اتاق.
-مامان؟
برگشت سمتم
-ببین بابات چه نامرده. مگه من چیکار کردم؟ اگه خودش این کارو می کرد، من می تونستم باش اینطوری رفتار کنم؟
-اره می تونستی؛ چون کار بدی بود.
یکی از لباساشو گوله کرد و پرت کرد سمتم
-برو گمشو تو هم مثل اونی. توهم بچه ی همون بابایی.
با بهت نگاش کردم وسایلش و جمع کرد بابا امد وسایلش و برداشت.
۳۰.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.