رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکاملازاده ۲۰
بدون اینکه محلش بدم رفتم تو اتاق صدای جواب سلام ارومش رو شنیدم یکم بعد صدای مامان رو شنیدم که داد زد:
-برو بیرون. حالم از خودت و کادو هات بهم می خوره.
از در اتاق رفتم بیرون دیدم بابا بیرون اتاق واستاده چند ثانیه بعد یک چیزی پرت شد و خورد به سینه ش رفتم جلو و برداشتمش یک دستبند نقره بود به بابا نگاه کردم با خجالتی که معلوم بود از کاری که کرده هنوز مونده بود نگاش رو از من گرفت و رفت سمت اشپزخونه
فردا از صبح زود داد و بیداد مامان و بابا بلند شد دیگه داشتم کلافه می شدم اخرش شنیدم مامان خودش می زد به در و می گفت این درو باز کن که می خوام برم بیرون صدای داد بابا بلند تر شد ترجیح دادم بیرون باشم تا نذارم بابا دوباره دست رو مامان بلند کنه. بابا رو دیدم که تو چشم هاش اشک جمع شده من رو که دید روش رو برگردوند و گفت:
-بیان میز صبحانه رو چیدم.
یکم واستادیم دیدم مامان به سرعت و با حالت تهاجمی از کنارم رد شد رفت همه ی وسایل میز رو بهم ریخت بعد هم وسایل اشپزخونه رو بابا با خونسردی نشسته بود و داشت نگاش می کرد مامان که انگار رازی نشده بود امد سمت بابا و شروع کرد سیلی به صورتش زدن و چنگ کشیدن خشک شده بودم نمی دونستم باید چه حرکتی انجام بدم بابا بعد از اینکه چند سیلی به صورتش خورد دستای مامان رو گرفت و تو یک دستش جا داد بلند شد تا مامان رو در اغوش بگیره که مامان رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
-چه گناهی کردم زنم؟ چه گناهی کردم که تو مردی؟
بابا کنارش رو زمین نشست
-قربونت برم دنیا من! مگه تا حالا با تو رفتاری کرده بودم،که این حس به وجود بیاد؟ ببخشید عزیزم بخاطر دیشب. غلط کردم. باور کن خودم از هرکسی بیشتر اذیت شدم. دنیا تو همه چیز منی! من دیگه چیزی بجز تو ندارم. یعنی نخواستم داشته باشم. این سالها به بهترین نحو زندگی کردیم بیا و بخاطر یک چیز مسخره خرابش نکن عزیزم پسرمون داره بزرگ می شه الان تو سن حساسی باشه گل من!
مامان نمی گذاشت بابا بغلش کن اخر سر خودش کشید کنار من همونجا واستاده
-بزار برم بیرون سروش.محدودم نکن.
-باور کن برای خودت لازمه. نه تنها خودت;برای هر سه مون. اصلا امروز باهم می ریم بیرون.خوبه؟
-نمی خوام;من کمرم درد می کنه.
بابا محکم بغلش کرد مامان تو بغلش هق هق می زد منم برگشتم بخوابم تا خود ناهار مامان کلافه بود و پیوسطه اصرار می کرد که بابا بزاره بره بیرون ناهار رو که خوردیم قبول کرد که هر ستایی بریم بیرون وسایل رو جمع کرد بابا نزاشت چیزی رو مامان برداره همشو باهم برداشتیم رفتیم پارک رفتار مامان نرم شد معلوم بود هوای تازه ارومش کرده من شروع کردم نقاشی کشیدن یکی از کارهای مورد علاقه م بود ولی کم شرایطش پیش می امد که انجام بدم مامان داشت با خاک های باغچه بازی می کرد
-برو بیرون. حالم از خودت و کادو هات بهم می خوره.
از در اتاق رفتم بیرون دیدم بابا بیرون اتاق واستاده چند ثانیه بعد یک چیزی پرت شد و خورد به سینه ش رفتم جلو و برداشتمش یک دستبند نقره بود به بابا نگاه کردم با خجالتی که معلوم بود از کاری که کرده هنوز مونده بود نگاش رو از من گرفت و رفت سمت اشپزخونه
فردا از صبح زود داد و بیداد مامان و بابا بلند شد دیگه داشتم کلافه می شدم اخرش شنیدم مامان خودش می زد به در و می گفت این درو باز کن که می خوام برم بیرون صدای داد بابا بلند تر شد ترجیح دادم بیرون باشم تا نذارم بابا دوباره دست رو مامان بلند کنه. بابا رو دیدم که تو چشم هاش اشک جمع شده من رو که دید روش رو برگردوند و گفت:
-بیان میز صبحانه رو چیدم.
یکم واستادیم دیدم مامان به سرعت و با حالت تهاجمی از کنارم رد شد رفت همه ی وسایل میز رو بهم ریخت بعد هم وسایل اشپزخونه رو بابا با خونسردی نشسته بود و داشت نگاش می کرد مامان که انگار رازی نشده بود امد سمت بابا و شروع کرد سیلی به صورتش زدن و چنگ کشیدن خشک شده بودم نمی دونستم باید چه حرکتی انجام بدم بابا بعد از اینکه چند سیلی به صورتش خورد دستای مامان رو گرفت و تو یک دستش جا داد بلند شد تا مامان رو در اغوش بگیره که مامان رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
-چه گناهی کردم زنم؟ چه گناهی کردم که تو مردی؟
بابا کنارش رو زمین نشست
-قربونت برم دنیا من! مگه تا حالا با تو رفتاری کرده بودم،که این حس به وجود بیاد؟ ببخشید عزیزم بخاطر دیشب. غلط کردم. باور کن خودم از هرکسی بیشتر اذیت شدم. دنیا تو همه چیز منی! من دیگه چیزی بجز تو ندارم. یعنی نخواستم داشته باشم. این سالها به بهترین نحو زندگی کردیم بیا و بخاطر یک چیز مسخره خرابش نکن عزیزم پسرمون داره بزرگ می شه الان تو سن حساسی باشه گل من!
مامان نمی گذاشت بابا بغلش کن اخر سر خودش کشید کنار من همونجا واستاده
-بزار برم بیرون سروش.محدودم نکن.
-باور کن برای خودت لازمه. نه تنها خودت;برای هر سه مون. اصلا امروز باهم می ریم بیرون.خوبه؟
-نمی خوام;من کمرم درد می کنه.
بابا محکم بغلش کرد مامان تو بغلش هق هق می زد منم برگشتم بخوابم تا خود ناهار مامان کلافه بود و پیوسطه اصرار می کرد که بابا بزاره بره بیرون ناهار رو که خوردیم قبول کرد که هر ستایی بریم بیرون وسایل رو جمع کرد بابا نزاشت چیزی رو مامان برداره همشو باهم برداشتیم رفتیم پارک رفتار مامان نرم شد معلوم بود هوای تازه ارومش کرده من شروع کردم نقاشی کشیدن یکی از کارهای مورد علاقه م بود ولی کم شرایطش پیش می امد که انجام بدم مامان داشت با خاک های باغچه بازی می کرد
۴.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.