رمان چی شد که اینطوری شد پارت ۱۹
یکم ترسید ولی به روی خودش نیاورد.
-به بابات.
توی دهنش زدم که یک مشت از رامتین خوردم و بعد هم لقدی به کمرم از راشا. ریلا هم دستشو از روی دهنش برداشت و خون توی دهنش رو به صورتم تف کرد. دعوامون شروع شد اونا سه تا بودن من یکی
صدای داد و بیداد از داخل خونه بلند شد و باعث شد ما از حرکت بایستیم چند دقیقه بعد دیدم بابا در حالی که که داره مامان و می کشه اومد.
-ولم کن عوضی. ولم کن بیشعور .نمی خوام بیام. سروش؟!
کلافه مامان رو در حالی که از پشت لباسش گرفته بود بیرون اورد
-بپوش کفشاتو.
-نمی خوام.
-بدرک.
بعد همینطور کشیدش پایین
-هووو چیکار داری با خاله مون؟
-هومن بریم.
ناخداگاه دنبالشون راه افتادم بابا درو باز کرد و مامانو اروم هل داد داخل بعد خودش رفت تو من هم دنبالش رفتم مامان دوید سمت اتاقش از مامانی که همیشه می موند و دهن به دهن می ذاشت این کار بعید بود بابا بی توجه به اون بازوی منو کشید و کلید اتاقا رو از روی جاکفشی برداشت منی که هنوز تو شوک بودم رو تو اتاق انداخت و درو روم قلف کرد سریع رفتم سمت در و چند ضربه زدم
-بابا؟! بابا؟!
چند دقیقه بعد صدای التماسا و گریه های مامان بلند شد چند ثانیه بعدشم صدای ناله هاش از شدت ترس و وحشت نتونستم طاقت بیارم و محکم به در می کوبیدم فایده نداشت دویدم سمت کیفم و گوشی مو در اوردم سریع شماره ی خونه ی میترا جون رو گرفتم
-بله؟
صداش عصبی بود
-کمک! تو رو خدا کمک! بابا داره مامان رو می کشه.
یک دفعه صدای دادش بلند شد:
-می کشه که می کشه. به درک که می کشه. چطور وقتی می خواست با این پسره ی امل ازدواج کنه که بهترین بود؟ حالا نوش جونش.
-میترا جون؟!میترا جون؟
گوشی رو قطع کرد گریهام گرفته بود همون موقع صدای نالهی مامان قطع شد و جاشو به هق هق داد
-خیلی نامردی سروش! خیلی نامردی! اخ! به چه حقی من رو زدی؟! ازت بدم میاد! ازت متنفرم!
-لامذهب! همیشه سعی کردم درک کنم نفهمیدی. شاد کردم ندیدی. بجای تو گریه کردم نشنیدی. اونی که باید ازت متنفر باشه منم؛ ولی نمی تونم.
بالاخره در باز شد پریدم بیرون و رفتم سمت اتاق مامان و بابا با دیدن مامان که گوشه ی اتاق چمپره زده بود و زانوهاش تو بغلش داشت گریه می کرد حالم خراب شد برگشتم و رفتم توی هال
-این چه کاری بود؟! برای چی مامان رو زدی؟!
سرش رو از روی میز برداشت و نگام کرد
-با توم. یعنی چی این کارا بابا؟
همینطور نگام می کرد تو چشم هاش پشیمونی رو دیدم
-مامان بی کس نیست. اگه هم بقیه نباشند من هستم. نمی زارم کسی به مامانم بگه بالای چشمت ابروِ بابا کاری نکن روم تو روت باز بشه.
چیکارت کرد؟ ببینم.
اروم دست انداخت و لباسشو داد بالا با دیدن رد کبودی ها رو کمرش زدم زیر گریه هردو گریه می کردیم تو همون حال گفتم:
-به بابات.
توی دهنش زدم که یک مشت از رامتین خوردم و بعد هم لقدی به کمرم از راشا. ریلا هم دستشو از روی دهنش برداشت و خون توی دهنش رو به صورتم تف کرد. دعوامون شروع شد اونا سه تا بودن من یکی
صدای داد و بیداد از داخل خونه بلند شد و باعث شد ما از حرکت بایستیم چند دقیقه بعد دیدم بابا در حالی که که داره مامان و می کشه اومد.
-ولم کن عوضی. ولم کن بیشعور .نمی خوام بیام. سروش؟!
کلافه مامان رو در حالی که از پشت لباسش گرفته بود بیرون اورد
-بپوش کفشاتو.
-نمی خوام.
-بدرک.
بعد همینطور کشیدش پایین
-هووو چیکار داری با خاله مون؟
-هومن بریم.
ناخداگاه دنبالشون راه افتادم بابا درو باز کرد و مامانو اروم هل داد داخل بعد خودش رفت تو من هم دنبالش رفتم مامان دوید سمت اتاقش از مامانی که همیشه می موند و دهن به دهن می ذاشت این کار بعید بود بابا بی توجه به اون بازوی منو کشید و کلید اتاقا رو از روی جاکفشی برداشت منی که هنوز تو شوک بودم رو تو اتاق انداخت و درو روم قلف کرد سریع رفتم سمت در و چند ضربه زدم
-بابا؟! بابا؟!
چند دقیقه بعد صدای التماسا و گریه های مامان بلند شد چند ثانیه بعدشم صدای ناله هاش از شدت ترس و وحشت نتونستم طاقت بیارم و محکم به در می کوبیدم فایده نداشت دویدم سمت کیفم و گوشی مو در اوردم سریع شماره ی خونه ی میترا جون رو گرفتم
-بله؟
صداش عصبی بود
-کمک! تو رو خدا کمک! بابا داره مامان رو می کشه.
یک دفعه صدای دادش بلند شد:
-می کشه که می کشه. به درک که می کشه. چطور وقتی می خواست با این پسره ی امل ازدواج کنه که بهترین بود؟ حالا نوش جونش.
-میترا جون؟!میترا جون؟
گوشی رو قطع کرد گریهام گرفته بود همون موقع صدای نالهی مامان قطع شد و جاشو به هق هق داد
-خیلی نامردی سروش! خیلی نامردی! اخ! به چه حقی من رو زدی؟! ازت بدم میاد! ازت متنفرم!
-لامذهب! همیشه سعی کردم درک کنم نفهمیدی. شاد کردم ندیدی. بجای تو گریه کردم نشنیدی. اونی که باید ازت متنفر باشه منم؛ ولی نمی تونم.
بالاخره در باز شد پریدم بیرون و رفتم سمت اتاق مامان و بابا با دیدن مامان که گوشه ی اتاق چمپره زده بود و زانوهاش تو بغلش داشت گریه می کرد حالم خراب شد برگشتم و رفتم توی هال
-این چه کاری بود؟! برای چی مامان رو زدی؟!
سرش رو از روی میز برداشت و نگام کرد
-با توم. یعنی چی این کارا بابا؟
همینطور نگام می کرد تو چشم هاش پشیمونی رو دیدم
-مامان بی کس نیست. اگه هم بقیه نباشند من هستم. نمی زارم کسی به مامانم بگه بالای چشمت ابروِ بابا کاری نکن روم تو روت باز بشه.
چیکارت کرد؟ ببینم.
اروم دست انداخت و لباسشو داد بالا با دیدن رد کبودی ها رو کمرش زدم زیر گریه هردو گریه می کردیم تو همون حال گفتم:
۳۷.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.