رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکا ملازاده پارت ۱۸
هر وقت از خواب بیدار می شد یکجا می نشست و انقدر منتظر می شد که خونه مامانش بریم. اگه بابا می خواست د دقیقه سکوت کنه تا حرفهاش رو بشوه داد و بیداد راه می نداخت همیشه هم ساک کرمش اماده کنارش بود. یعنی من اماده باشم برم خونه مامانم. می دونستم بابا خیلی اذیتِ و داره از درون می سوزه.
-دنیا چرا با من اینطوری رفتار می کنی؟ قربونت بشم ما بهترین زندگی دنیا رو داشتیم. همه به ما حسودی می کردن. دنیای من ما باز هم می تونیم اون زندگی رو داشته باشیم.
یک روز بابا امد خونه یک گردنبد سنگین برای مامان خریده بود دور گردن مامان حلقه کرد مامان که تو فکر بود با تعجب به چیزی که دور گردنش حلقه می شد نگاه کرد
-وای سروش؟
بابا خندید مامان امد برگرده سمتش که بابا گفت:
-بزار ببندم.
بعد که بست مامان برگشت سمتش و محکم بغلش کرد بابا هم بغلش کرد از شدت ذوق اشک تو چشمام جمع شد بابا گفت:
-کاش می فهمیدم، چیه این حسی که تو رو داره از من می گیره.
مامان جوابش و نداد بجاش اروم ازش جدا شد و با ذوق به گردنبدش نگاه کرد رفت جلوی اینه و شروع کرد با گردنبدش ور رفتن بعد رو به بابا گفت:
-سروش می تونم برم به خانوادهام هم نشون بدم؟
-بزار ما هم بیام.
-زیاد طول نمی کشه،یک کوچولو دیگه میام.
بابا یکم فکر کرد بعد گفت:
-برو.
و مامان دوید بیرون تا خود شب برنگشت و حسابی عصاب بابا خورد شد برای شام رفتیم اونجا بابا با دیدن مامان که رژ لب غلیظ قرمز رنگی که احتمالا مال خاله بود زده بود عصبانی بود عصبانی تر شد ولی چیزی بهش نگفت انقدر سر میز سر و صدا بود که داشتم سردرد می گرفتم ما تو خونه سر سفره خیلی باهم حرف می زدیم ولی نه با صدای بلند بعد از شام بابا به مامان اشاره کرد بریم خونه ولی مامان به ظرفا اشاره کرد که به بهانهی اونا بمونه رفتند تو اشپزخونه بابا از در نگاه کرد مامان رو صندلی نشسته بود و داشت با صدای بلند با خاله که داشت ظرفا رو می شست حرف می زد و می خندید صدای قهقه اش تا سمت ما می امد صورت بابا از خشم سرخ شده بود. رامتین امد دستم رو گرفت
-چیه اینجا نشستی؟ بیا بریم بیرون بازی کنیم.
لبخندی زدم و بی حرف بلند شدم رفتیم بیرون، ریلا که رژ لب غلیظ قرمز رو لبش بدجور خودنمایی می کرد توپ اورد شروع کردیم به فوتبال بازی کردن یک لحظه یکی صدام کرد تا برگشتم توپ رو زد به صورتم دستی رو صورتم کشیدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
-چته دیونه؟
چشمای وحشی شو بهم دوخت
-داشتم شوخی می کردم پسر خاله.
توپو برداشتم و رفتم سمتش
-این شوخیه؟ پس بزار منم از این شوخی ها بکنم.
قبل از اینکه کسی بتونه جلوم رو بگیره توپ رو زدم به صورتش رامتین امد به سمتم خیز برداره که ریلا جلوش.و گرفت
-ولش کن، می خوای اون بابای پتیارش رو بندازی به جونمون؟
-دنیا چرا با من اینطوری رفتار می کنی؟ قربونت بشم ما بهترین زندگی دنیا رو داشتیم. همه به ما حسودی می کردن. دنیای من ما باز هم می تونیم اون زندگی رو داشته باشیم.
یک روز بابا امد خونه یک گردنبد سنگین برای مامان خریده بود دور گردن مامان حلقه کرد مامان که تو فکر بود با تعجب به چیزی که دور گردنش حلقه می شد نگاه کرد
-وای سروش؟
بابا خندید مامان امد برگرده سمتش که بابا گفت:
-بزار ببندم.
بعد که بست مامان برگشت سمتش و محکم بغلش کرد بابا هم بغلش کرد از شدت ذوق اشک تو چشمام جمع شد بابا گفت:
-کاش می فهمیدم، چیه این حسی که تو رو داره از من می گیره.
مامان جوابش و نداد بجاش اروم ازش جدا شد و با ذوق به گردنبدش نگاه کرد رفت جلوی اینه و شروع کرد با گردنبدش ور رفتن بعد رو به بابا گفت:
-سروش می تونم برم به خانوادهام هم نشون بدم؟
-بزار ما هم بیام.
-زیاد طول نمی کشه،یک کوچولو دیگه میام.
بابا یکم فکر کرد بعد گفت:
-برو.
و مامان دوید بیرون تا خود شب برنگشت و حسابی عصاب بابا خورد شد برای شام رفتیم اونجا بابا با دیدن مامان که رژ لب غلیظ قرمز رنگی که احتمالا مال خاله بود زده بود عصبانی بود عصبانی تر شد ولی چیزی بهش نگفت انقدر سر میز سر و صدا بود که داشتم سردرد می گرفتم ما تو خونه سر سفره خیلی باهم حرف می زدیم ولی نه با صدای بلند بعد از شام بابا به مامان اشاره کرد بریم خونه ولی مامان به ظرفا اشاره کرد که به بهانهی اونا بمونه رفتند تو اشپزخونه بابا از در نگاه کرد مامان رو صندلی نشسته بود و داشت با صدای بلند با خاله که داشت ظرفا رو می شست حرف می زد و می خندید صدای قهقه اش تا سمت ما می امد صورت بابا از خشم سرخ شده بود. رامتین امد دستم رو گرفت
-چیه اینجا نشستی؟ بیا بریم بیرون بازی کنیم.
لبخندی زدم و بی حرف بلند شدم رفتیم بیرون، ریلا که رژ لب غلیظ قرمز رو لبش بدجور خودنمایی می کرد توپ اورد شروع کردیم به فوتبال بازی کردن یک لحظه یکی صدام کرد تا برگشتم توپ رو زد به صورتم دستی رو صورتم کشیدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
-چته دیونه؟
چشمای وحشی شو بهم دوخت
-داشتم شوخی می کردم پسر خاله.
توپو برداشتم و رفتم سمتش
-این شوخیه؟ پس بزار منم از این شوخی ها بکنم.
قبل از اینکه کسی بتونه جلوم رو بگیره توپ رو زدم به صورتش رامتین امد به سمتم خیز برداره که ریلا جلوش.و گرفت
-ولش کن، می خوای اون بابای پتیارش رو بندازی به جونمون؟
۲۷.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.