.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۶۸→
آرامش تمام وجودم ودربرگرفته بود...درکنار ارسلان بودن بهم آرامش میده...سرم روی شونه های ارسلان بودوچشمام وبسته بودم...ارسلان راه می رفت ومنم روی کولش بودم...روی کول یه شخصیت پرتناقض!!
بوی مست کننده عطر ارسلان هوش ازسرم پرونده بود...حس کردم خوابم میاد...امروز صبح خیلی زودبیدار شده بودم...خمیازه ای کشیدم ... نمی خواستم بخوابم...دلم نمی خواست من بخوابم وارسلان دوباره بره توفکر...اماپلک هام بدجور سنگین شده بود...گیج ومنگ ازعطرتلخ ارسلان،روی شونه هاش،به خواب رفتم... نمی دونم چقد خوابیدم ولی بلاخره چشمام وبازکردم...ارسلان بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش...بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد...
سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- بیدارشدی؟!!
لبخندی زدم وگفتم:آره...
- چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به متین اینا...
خندیدوگفت:پس بگو...توبه خاطر ترس از متینو متینونیکا می خوای بیای پایین...وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!!
جیغ خفیفی زدم وگفتم:ارسی توروجونه رعناجون بذارم زمین...الان می رسیم به نیکو اینا شرفم میره کف پام!!
سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟
پوفی کشیدم وگفتم:آره...
ارسلان بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقلیه موردنظربه مقصدرسید!!
لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست ارسلان دادم...روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای مشکیش...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده...چاکریم!!
وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!!
خخخخخخ
شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم...خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازارسلان خواستم کولم کنه...واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم...فقط بیچاره ارسلان...فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی ارسی...الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!!
سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به نیکا و متین رسیدم...
**********
بی حوصله وارد ویلا شدم...به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل...
وای خدامردم ازخستگی...وای پام...پام چقد درد می کنه!!
بوی مست کننده عطر ارسلان هوش ازسرم پرونده بود...حس کردم خوابم میاد...امروز صبح خیلی زودبیدار شده بودم...خمیازه ای کشیدم ... نمی خواستم بخوابم...دلم نمی خواست من بخوابم وارسلان دوباره بره توفکر...اماپلک هام بدجور سنگین شده بود...گیج ومنگ ازعطرتلخ ارسلان،روی شونه هاش،به خواب رفتم... نمی دونم چقد خوابیدم ولی بلاخره چشمام وبازکردم...ارسلان بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش...بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد...
سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- بیدارشدی؟!!
لبخندی زدم وگفتم:آره...
- چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به متین اینا...
خندیدوگفت:پس بگو...توبه خاطر ترس از متینو متینونیکا می خوای بیای پایین...وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!!
جیغ خفیفی زدم وگفتم:ارسی توروجونه رعناجون بذارم زمین...الان می رسیم به نیکو اینا شرفم میره کف پام!!
سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟
پوفی کشیدم وگفتم:آره...
ارسلان بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقلیه موردنظربه مقصدرسید!!
لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست ارسلان دادم...روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای مشکیش...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده...چاکریم!!
وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!!
خخخخخخ
شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم...خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازارسلان خواستم کولم کنه...واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم...فقط بیچاره ارسلان...فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی ارسی...الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!!
سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به نیکا و متین رسیدم...
**********
بی حوصله وارد ویلا شدم...به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل...
وای خدامردم ازخستگی...وای پام...پام چقد درد می کنه!!
۲۳.۲k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.