.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۶۹→
ازکوه که برگشتیم،چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران وغذاخوردیم...بعدم این نیکای دیوونه پاشو کرد تویه کفش که من می خوام برم خرید!!!متینم که زن ذلیل....گفت بریم!!من وارسلانم که اونجانقش بوق روایفامی کردیم...خلاصه این زوج عاشق وزوزگو برداشتن مارو بردن خرید!!چشمتون روزبدنبینه!!!تمام پاساژا وصنایع دستی های شهرومترکردیم!من وارسلانو متین هیچی نخریدیم ولی به جاش نیکا به اندازه یه خاورخریدکرد!هی مارومی کِشونداین ور،بعدمی برد اون ور...همه ازدستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کردچیزی بهش بگه؟!!وای خدامردم ازدرد...آی آی آی!!پام چقدر درد می کنه...این دفعه دیگه واقعادرد می کنه...دروغ نمیگم به جونه خودم...انقد راه رفتم کف پام تاول زده...نگاهی به ساعت انداختم...وای خدا هشته!!هشت شب!!!ماساعت هفت صبح ازخونه زدیم بیرون بعد ساعت هشت شب خونه ایم!!خداازت نگذره نیکا...ببین من وبه چه روزی انداختی...پام خیلی درد می کنه!!
ارسلان زیرلب می نالید:
- وای...خدا!!مردم ازخستگی...آی...پام...پام چقد دردمی کنه...
نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...ادامه داد:
- آی...کمرم...کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره...
پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم:
- آی...پام...پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره...وای...آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا...
ارسلان چشم غره ای بهم رفت...درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی...کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی...آی...پام...کمرم...
درحالیکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم...این همه راه وپیاده گَز کردم...وای...آی...پام چقدر درد می کنه!
ارسلان باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!به خودش اشاره کردوادامه داد:احیاناًکسی کولت نکرد؟!!
اخمی کردم ونالیدم:
- نه بابا...کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم...آی...به پام اشاره کردم وادامه دادم:اینم دلیل موثق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد...آی...آی پام!
- عه؟!!اینجوریاس؟؟دروغ ک حناق نیس تو گلو گیر کنه...ولی دیاناخانوم من وشماکه یه روزی بلاخره به هم می رسیم...به کمرش اشاره کردوگفت:دلیل ازاین موثق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه...آی...آی...کمرم!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که نیکا مانع شدومتعجب گفت:
- ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!!
ارسلان به من اشاره ای کردونالید:
- این...این...
ارسلان زیرلب می نالید:
- وای...خدا!!مردم ازخستگی...آی...پام...پام چقد دردمی کنه...
نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...ادامه داد:
- آی...کمرم...کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره...
پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم:
- آی...پام...پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره...وای...آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا...
ارسلان چشم غره ای بهم رفت...درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی...کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی...آی...پام...کمرم...
درحالیکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم...این همه راه وپیاده گَز کردم...وای...آی...پام چقدر درد می کنه!
ارسلان باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!به خودش اشاره کردوادامه داد:احیاناًکسی کولت نکرد؟!!
اخمی کردم ونالیدم:
- نه بابا...کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم...آی...به پام اشاره کردم وادامه دادم:اینم دلیل موثق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد...آی...آی پام!
- عه؟!!اینجوریاس؟؟دروغ ک حناق نیس تو گلو گیر کنه...ولی دیاناخانوم من وشماکه یه روزی بلاخره به هم می رسیم...به کمرش اشاره کردوگفت:دلیل ازاین موثق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه...آی...آی...کمرم!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که نیکا مانع شدومتعجب گفت:
- ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!!
ارسلان به من اشاره ای کردونالید:
- این...این...
۱۸.۳k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.