ادامه پارت ۵۵(یخی که عاشق خورشید شد)
بعد یه ربع رسیدم پیاده شدم و داخل شدم تا منو دید بغلم کرد و حالمو پرسید تو این مدت که پیشش میرفتم شبیه یه دوست صمیمی شده بودیم اسمش یوهی بود
یوهی:بیا بشین عزیزم
رفتم نشستم همینطوری حرف میزدیم که گفت:حالا اینارو ولش حالت چطوره بهتری؟
سرمو انداختم پایین با انگشت هام بازی میکردم
ا.ت:خب چیزه..خوبم...یعنی اینکه خوب میشم چون چاره ای جز این ندارم
اومد دستامو گرفت تو دستاش قفل کرد
یوهی:لطفا ا.ت..الان مدت زیادیه که گذشته..از اینکه تونستم تو این مدت حالت رو خوب کنم حتی یذره خیلی برام با ارزشه و بازم ادامه میدم این کارمو ولی خودتم خوب میدونی که تنها کسی که میتونه به تو کمک کنه خودت هستی!
سرمو اوردم بالا بغض داشت خفم میکرد بهش خیره شدم اینقدر بغضم قوی شد و سعی داشتم مخفی کنم که صورتم قرمز شد و حس میکردم داغ شده
یوهی متوجه شد
یوهی:تو خودت نریز وقتی تظاهر به قوی بودن میکنی بیشتر آسیب میبینی..منکه دیگه دکترم جلو من گریه نکنی جلو کی گریه کنی؟
بعد از این حرفش بغضم رو شکستم و گریم گرفت چشام مثل بارون میبارید
یوهی اومد کنارم نشست و منو تو بغلش گرفت و آروم گفت:آدما تو طول زندگی باهم آشنا میشن که از هم جدا شن ...این تقریبا شده ریتم زندگی ا.ت. محکم تر بغلش کردم واقعا این دختر بهم آرامش شدیدی میداد ، همینطوری باهم حرف میزدیم که وقتم تموم شد وسایلمو جمع کردم و ازش خداحافظی کردم و یه بوسی رو گونش گذاشتم
ا.ت:یوهی مرسی که هستی(اروم)
یه لبخند تحویلم داد و از اتاق خارج شدم،انگار یه باری از دوشم برداشته شده بود حس خوبی داشتم
از اونجا رفتم پیش نامجون و جیمین لب ساحل کلی بگو بخند کردیم واقعا امروز انگار یه انرژی مثبتی بهم رسیده بود
ا.ت:بچه ها هفته دیگه قراره به مدت ۲ هفته برم پاریس برا کار های شرکت.
جیمین:چه یهویی
نامجون: آره منم باید بیام شرکت منم تو لیست بود
ا.ت:وایی دروغ میگی اخیش پس تنها نیستم اونجا ،ولی جیمین دلم برات تنگ میشه
جیمین بغلم کرد و گفت:اینقدر بهت زنگ میزنم که پشیمون بشی از دلتنگی
بعد کلی حرف های چرت و پرت از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت عمارت...
بچه ها تا فردا پس فردا پارت نمیزارم چون امروز زیاد گذاشتم و پارت ها هم طولانی بود
یوهی:بیا بشین عزیزم
رفتم نشستم همینطوری حرف میزدیم که گفت:حالا اینارو ولش حالت چطوره بهتری؟
سرمو انداختم پایین با انگشت هام بازی میکردم
ا.ت:خب چیزه..خوبم...یعنی اینکه خوب میشم چون چاره ای جز این ندارم
اومد دستامو گرفت تو دستاش قفل کرد
یوهی:لطفا ا.ت..الان مدت زیادیه که گذشته..از اینکه تونستم تو این مدت حالت رو خوب کنم حتی یذره خیلی برام با ارزشه و بازم ادامه میدم این کارمو ولی خودتم خوب میدونی که تنها کسی که میتونه به تو کمک کنه خودت هستی!
سرمو اوردم بالا بغض داشت خفم میکرد بهش خیره شدم اینقدر بغضم قوی شد و سعی داشتم مخفی کنم که صورتم قرمز شد و حس میکردم داغ شده
یوهی متوجه شد
یوهی:تو خودت نریز وقتی تظاهر به قوی بودن میکنی بیشتر آسیب میبینی..منکه دیگه دکترم جلو من گریه نکنی جلو کی گریه کنی؟
بعد از این حرفش بغضم رو شکستم و گریم گرفت چشام مثل بارون میبارید
یوهی اومد کنارم نشست و منو تو بغلش گرفت و آروم گفت:آدما تو طول زندگی باهم آشنا میشن که از هم جدا شن ...این تقریبا شده ریتم زندگی ا.ت. محکم تر بغلش کردم واقعا این دختر بهم آرامش شدیدی میداد ، همینطوری باهم حرف میزدیم که وقتم تموم شد وسایلمو جمع کردم و ازش خداحافظی کردم و یه بوسی رو گونش گذاشتم
ا.ت:یوهی مرسی که هستی(اروم)
یه لبخند تحویلم داد و از اتاق خارج شدم،انگار یه باری از دوشم برداشته شده بود حس خوبی داشتم
از اونجا رفتم پیش نامجون و جیمین لب ساحل کلی بگو بخند کردیم واقعا امروز انگار یه انرژی مثبتی بهم رسیده بود
ا.ت:بچه ها هفته دیگه قراره به مدت ۲ هفته برم پاریس برا کار های شرکت.
جیمین:چه یهویی
نامجون: آره منم باید بیام شرکت منم تو لیست بود
ا.ت:وایی دروغ میگی اخیش پس تنها نیستم اونجا ،ولی جیمین دلم برات تنگ میشه
جیمین بغلم کرد و گفت:اینقدر بهت زنگ میزنم که پشیمون بشی از دلتنگی
بعد کلی حرف های چرت و پرت از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت عمارت...
بچه ها تا فردا پس فردا پارت نمیزارم چون امروز زیاد گذاشتم و پارت ها هم طولانی بود
۱۰.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.