پارت ۵۶(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۵۶
/از زبان جیمین
بعد از رفتن ا.ت منو نامجون رفتیم یجا نزدیک تر به ساحل نشستیم..یه لحظه چشامو دوختم به ماه چقدر منو ا.ت این حرکتو میزنیم اصلا آرامش داره
ا.ت هم دیقا ماهیه که بهم آرامش میده ولی هیچوقت قرار نیست مال من شه..فقط قراره از دور نگاش کنم
رو به نامجون کردم
جیمین:امروز ا.ت یکم حالش بهتر شده بود یه انرژی خاصی داشت...ولی نمیدونم...نمیدونم چرا حس میکنم خنده هاش از تهه دل نیست.
نامجون برگشت سمتم
نامجون:پس تو هم متوجه این موضوع شدی
جیمین:از همون اول متوجه بودم..وقتی میبینم هنوزم بعضی وقتا درد میکشه خیلی قلبم درد میگیره با درد کشیدنش
نامجون:جیمین تو هنوزم دوسش داری نه؟
الان باید میگفتم آره بدجور جوری که نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم؟سکوت رو ترجیح دادم و سرمو انداختم پایین داشتم با انگشت هام بازی میکردم نمیدونم چرا یه بغضی داشت خفم میکرد میدونستم اگه یه کلمه هم حرف بزنم میفهمه بغض دارم،همیشه از این گلو دردی که موقعه بغض میگیرم متنفرم
وقتی جوابی ندادم فکنم خودش فهمید جوابم چیه ، همینطوری که کنارم نشسته بود اومد نزدیک تر شد بهم دستاشو انداخت رو شونه هام
نامجون:رفیق خودتم خوب میدونی که این عشق یه طرفه فقط تورو از پا در میاره.بیا یه فرصت دیگه به خودت بده.
جیمین:من قلبم عادت کرده به این موضوع فقط ببینم ا.ت خوشحاله برام بسه.
جیمین:آخه.. آخه من دیگه چطوری بتونم کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم؟(اروم)
نامجون:جیمین میدونی چیه تو خودت به خودت فرصت ندادی...اگه بتونی دوباره عاشق بشی این خیلی برات خوب میشه..فقط به یکی یه شانس بده از کجا میدونی شاید شد. هوم؟
جیمین:______نمیدونم.
داشتیم همین طوری حرف میزدیم که گوشی نامجون زنگ خورد که مجبور شد بره منم از جام پاشدم لب ساحل جای پیاده روی اروم اروم قدم برمیداشتم سرم پایین بود و خیلی خلوت بود اینجا
حس کردم یکی با سرعت داره میدوعه ولی سرمو بالا نیاوردم چیکار من داره همین که به من نخوره بسه...تا همینو تو دلم گفتم یکی با سرعت خورد بهم که یه جور خوردم زمین که نفهمیدم از کجا خوردم که خوده طرفم افتاد روم
چشام بسته بود و سرم خیلی درد گرفته بود حالا وزن اینم رو من، چشامو باز کردم واستا ببینم اینکه دختره زود یه هلی دادم به خودم که از روم بره اونور نشستم رو زمین دستمو گذاشتم رو سرم..اوردم عقب دیدم خونیه..گندش بزنن الان همینو کم داشتم
دختره از سره جاش پاشد و اومد سمتم
دختره:ببخشید..واقعا ببخشید ..چیزیتون که نشده؟
بعدش نگاهش افتاد به دست خونیم چشاش چهار تا شد
دختره:چ..چیز..چیزه..دستتون خونیه(لکنت ترس)
جیمین:چیزی نیست تو برو
دختره:آخه نمیشه..لطفا پاشین
از بازوم گرفت باهم بلند شدیم
جیمین:من واقعا خوبم لطفا شما برین
دختره:گفتم که نمیشه..بیاین بریم درمانگاه..خیالم که راحت شد میرم
که وقتی اینو گفت چشمش به سرم خورد که دید خونیه..
دختره:واستااا ببینم...شما...شما دستتون زخمی نشده..سرتون بوده..وایی خدا چیکار کنم
جیمین:باور کنید چیزی نیست دارین بزرگش میکنید
دختره:بخدا حالا حالا ولت نمیکنم تا وقتی بفهمم حالت خوب شده..عذاب وجدان میگیرم
عا خدا چه گیری کردیم چه غلطی کردما..ولی خیلی شبیه مامانا رفتار میکنه با رفتارش یاد مامانم افتادم..میتونستم تو قیافش ترسو ببینم..چقدر مهربونه که بخاطر همچی چیز کوچیکی قراره عذاب وجدان بگیره...یه خنده ریزی کردم
دختره:چرا داری میخندی تو همچیموقعیتی؟...ولشکن مهم نیست بیا بریم ماشینم اونجاست
میخواستم چیزی بگم که از بازوم گرفت کشید طرف ماشین و گفت:حرف نباشه
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت درمانگاه...نمیدونم چرا خندم میگرفت یه جوری رفتار میکرد که انگار چند ساله همو میشناسیم برام جالب بود
.....
کارمون تموم شده بود ..بیرون از درمانگاه منتظر بودم تا بیاد رفته بود کار هارو تو پذیرش بکنه..یه نگاهی به آسمون کردم یاد حرف های نامجون افتادم..
جیمین:یعنی میتونم واقعا دوباره عاشق بشم؟
یه دستی رو شونم حس کردم هم برگشتم گفت:اگه بتونی به خودت فرصت بدی و قلبت باهات یاری کنه چرا که نه.
دختره:راستی اسم من روناس ..اسم تو؟
جیمین:عا چیزه..خب جیمین
رونا:خوشبختم
جیمین:منم..
پارت ۵۶
/از زبان جیمین
بعد از رفتن ا.ت منو نامجون رفتیم یجا نزدیک تر به ساحل نشستیم..یه لحظه چشامو دوختم به ماه چقدر منو ا.ت این حرکتو میزنیم اصلا آرامش داره
ا.ت هم دیقا ماهیه که بهم آرامش میده ولی هیچوقت قرار نیست مال من شه..فقط قراره از دور نگاش کنم
رو به نامجون کردم
جیمین:امروز ا.ت یکم حالش بهتر شده بود یه انرژی خاصی داشت...ولی نمیدونم...نمیدونم چرا حس میکنم خنده هاش از تهه دل نیست.
نامجون برگشت سمتم
نامجون:پس تو هم متوجه این موضوع شدی
جیمین:از همون اول متوجه بودم..وقتی میبینم هنوزم بعضی وقتا درد میکشه خیلی قلبم درد میگیره با درد کشیدنش
نامجون:جیمین تو هنوزم دوسش داری نه؟
الان باید میگفتم آره بدجور جوری که نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم؟سکوت رو ترجیح دادم و سرمو انداختم پایین داشتم با انگشت هام بازی میکردم نمیدونم چرا یه بغضی داشت خفم میکرد میدونستم اگه یه کلمه هم حرف بزنم میفهمه بغض دارم،همیشه از این گلو دردی که موقعه بغض میگیرم متنفرم
وقتی جوابی ندادم فکنم خودش فهمید جوابم چیه ، همینطوری که کنارم نشسته بود اومد نزدیک تر شد بهم دستاشو انداخت رو شونه هام
نامجون:رفیق خودتم خوب میدونی که این عشق یه طرفه فقط تورو از پا در میاره.بیا یه فرصت دیگه به خودت بده.
جیمین:من قلبم عادت کرده به این موضوع فقط ببینم ا.ت خوشحاله برام بسه.
جیمین:آخه.. آخه من دیگه چطوری بتونم کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم؟(اروم)
نامجون:جیمین میدونی چیه تو خودت به خودت فرصت ندادی...اگه بتونی دوباره عاشق بشی این خیلی برات خوب میشه..فقط به یکی یه شانس بده از کجا میدونی شاید شد. هوم؟
جیمین:______نمیدونم.
داشتیم همین طوری حرف میزدیم که گوشی نامجون زنگ خورد که مجبور شد بره منم از جام پاشدم لب ساحل جای پیاده روی اروم اروم قدم برمیداشتم سرم پایین بود و خیلی خلوت بود اینجا
حس کردم یکی با سرعت داره میدوعه ولی سرمو بالا نیاوردم چیکار من داره همین که به من نخوره بسه...تا همینو تو دلم گفتم یکی با سرعت خورد بهم که یه جور خوردم زمین که نفهمیدم از کجا خوردم که خوده طرفم افتاد روم
چشام بسته بود و سرم خیلی درد گرفته بود حالا وزن اینم رو من، چشامو باز کردم واستا ببینم اینکه دختره زود یه هلی دادم به خودم که از روم بره اونور نشستم رو زمین دستمو گذاشتم رو سرم..اوردم عقب دیدم خونیه..گندش بزنن الان همینو کم داشتم
دختره از سره جاش پاشد و اومد سمتم
دختره:ببخشید..واقعا ببخشید ..چیزیتون که نشده؟
بعدش نگاهش افتاد به دست خونیم چشاش چهار تا شد
دختره:چ..چیز..چیزه..دستتون خونیه(لکنت ترس)
جیمین:چیزی نیست تو برو
دختره:آخه نمیشه..لطفا پاشین
از بازوم گرفت باهم بلند شدیم
جیمین:من واقعا خوبم لطفا شما برین
دختره:گفتم که نمیشه..بیاین بریم درمانگاه..خیالم که راحت شد میرم
که وقتی اینو گفت چشمش به سرم خورد که دید خونیه..
دختره:واستااا ببینم...شما...شما دستتون زخمی نشده..سرتون بوده..وایی خدا چیکار کنم
جیمین:باور کنید چیزی نیست دارین بزرگش میکنید
دختره:بخدا حالا حالا ولت نمیکنم تا وقتی بفهمم حالت خوب شده..عذاب وجدان میگیرم
عا خدا چه گیری کردیم چه غلطی کردما..ولی خیلی شبیه مامانا رفتار میکنه با رفتارش یاد مامانم افتادم..میتونستم تو قیافش ترسو ببینم..چقدر مهربونه که بخاطر همچی چیز کوچیکی قراره عذاب وجدان بگیره...یه خنده ریزی کردم
دختره:چرا داری میخندی تو همچیموقعیتی؟...ولشکن مهم نیست بیا بریم ماشینم اونجاست
میخواستم چیزی بگم که از بازوم گرفت کشید طرف ماشین و گفت:حرف نباشه
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت درمانگاه...نمیدونم چرا خندم میگرفت یه جوری رفتار میکرد که انگار چند ساله همو میشناسیم برام جالب بود
.....
کارمون تموم شده بود ..بیرون از درمانگاه منتظر بودم تا بیاد رفته بود کار هارو تو پذیرش بکنه..یه نگاهی به آسمون کردم یاد حرف های نامجون افتادم..
جیمین:یعنی میتونم واقعا دوباره عاشق بشم؟
یه دستی رو شونم حس کردم هم برگشتم گفت:اگه بتونی به خودت فرصت بدی و قلبت باهات یاری کنه چرا که نه.
دختره:راستی اسم من روناس ..اسم تو؟
جیمین:عا چیزه..خب جیمین
رونا:خوشبختم
جیمین:منم..
۱۴.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.