خونه جدید مبارک. پارت 22
سرفه ام گرفت .
حتما از استرس زیاد باز حالم بد شده بود.
کلی خون بالا آوردم. آروم گفتنم ت..مم.ومش کنین .
متوجه نشدن با آخرین جانم داد زدم .
تموووممش کنینییین.
جنگ متوقف شد .
بی هوش شدم .
وقتی بیدار شدم . هنوز سرم گیج می رفت نمی فهمیدم کجام مغزم هنگ کرده بود .
وقتی که کامل به هوش شدم ،تعجب کردم ،چون نمی دونستم کجام ،یک مکان کاملا نا آشنا و جدید وشلوغ
یه چیزی مثل یک چرت و پرت فروشی بزرگ .
صدای قناری بلند و واضح ی شنیدم
روی یه تخت قدیمی و سفت خوابیده بودم .
هیچکسی رو دور و برم نمی دیدم .
خواستم بشینم ولی اینقدر خون از دست داده بودم که سرم گیج رفت و افتادم
یه صدایی اومد دونفر داشتن نزدیک می شدن
یکیش رو شناختم . جیمین بود ولی یکیش نا آشنا بود .
جیمین از پشت یه کمد قدیمی طلاکوب شده اومد بیرون.
جیمین : اِااااا بیدار شدی ؟خیلی ما رو ترسوندی .ماشالله چقدر هم خوش خوابی
پرسیدم: چی شد ؟اینجا کجاست؟
گفت: سر دعوا با اون شوگا تو بیهوش شدی اینقدر حالت بد شد که فکر کردیم مردی .هیچ بیمارستانی هم این نزدیکی ها نبود برای همین اوردمت خونهی رفیقم ،چند وقت دوره های پزشکی دیده
بعد از پشت کمد یه پسر جوون و خوشگل اومد
جیمین : این فلیکس ،رفیق قدیمی منه
فلیکس : سلام .جیمین قبلا تورو معرفی کرده .
گفتم : شوگا چیزی شد ؟
جیمین : هان ؟ اون رو یه جوری زدمش که حالا حالا ها پیداش نمیشه .
سرفم گرفت.
فلیکس گفت : جیمین یه چند دقیقه برو بیرون .
جیمین در حالی داشت زیر لبی غر غر می کرد رفت .
فلیکس اومد و چنتا دارو و قرص بهم داد
فلیکس : خیلی خر شانسی که جیمین پشتته،اون همچی رو بهم گفته .
گفتم : اگر اینقدر خوبه چرا این کار رو کرد .
فلیکس اخم کرد و باحالت تند و عصبانی : چون دوست داشت .
اون با شوگا قرار گذاشت که حافظه ی تو رو پاک کنه تا کمتر آسیب ببینی
به خاطر تو همش احساس گناه داشت .
از اون روز اون هر شب گریه می کرد .
تازه اون دروغ میگه که شوگا رو زده .شوگا آسیب های خیلی بدی بهش زده ولی داره سعی میکنه جلوی تو قوی به نظر بیاد ،درسته نامیراست ولی بازم درد میکشه پس خیلی نامردیه که اینجوری راجبش فکر کنی .
قلبم مثل یک کاغذ مچاله شد ..
فلیکس بهم خواب آور داد تا استراحت کنم .
چند ساعت بعدکه بیدار شدم سوار ماشین شدیم
قرار شد برگردم خونهی جیمین .
توی راه به حرف های فلیکس فکر می کردم،اون یه چیزی رو راست میگفت، این خیلی نامردیه
ماشین خیلی ساکت بود .
گفتم : جیمین میشه یه چیزی بهت بگم ؟
جیمین: چی شده؟ جایی درد می کنه؟
گرفتم محکم بوسش کردم .
گفتم: می خواستم بگم خیلی دوست دارم.
جیمین سرخ شد .
ماشین رو زد کنار .
جیمین: منم دوست دارم .
و بعد منو بوسید منم همراهیش کردم .
یهو دیدمش همون مرد سیاهپوش که یه تفنگ به سمتمون نشونه گرفته بود
حتما از استرس زیاد باز حالم بد شده بود.
کلی خون بالا آوردم. آروم گفتنم ت..مم.ومش کنین .
متوجه نشدن با آخرین جانم داد زدم .
تموووممش کنینییین.
جنگ متوقف شد .
بی هوش شدم .
وقتی بیدار شدم . هنوز سرم گیج می رفت نمی فهمیدم کجام مغزم هنگ کرده بود .
وقتی که کامل به هوش شدم ،تعجب کردم ،چون نمی دونستم کجام ،یک مکان کاملا نا آشنا و جدید وشلوغ
یه چیزی مثل یک چرت و پرت فروشی بزرگ .
صدای قناری بلند و واضح ی شنیدم
روی یه تخت قدیمی و سفت خوابیده بودم .
هیچکسی رو دور و برم نمی دیدم .
خواستم بشینم ولی اینقدر خون از دست داده بودم که سرم گیج رفت و افتادم
یه صدایی اومد دونفر داشتن نزدیک می شدن
یکیش رو شناختم . جیمین بود ولی یکیش نا آشنا بود .
جیمین از پشت یه کمد قدیمی طلاکوب شده اومد بیرون.
جیمین : اِااااا بیدار شدی ؟خیلی ما رو ترسوندی .ماشالله چقدر هم خوش خوابی
پرسیدم: چی شد ؟اینجا کجاست؟
گفت: سر دعوا با اون شوگا تو بیهوش شدی اینقدر حالت بد شد که فکر کردیم مردی .هیچ بیمارستانی هم این نزدیکی ها نبود برای همین اوردمت خونهی رفیقم ،چند وقت دوره های پزشکی دیده
بعد از پشت کمد یه پسر جوون و خوشگل اومد
جیمین : این فلیکس ،رفیق قدیمی منه
فلیکس : سلام .جیمین قبلا تورو معرفی کرده .
گفتم : شوگا چیزی شد ؟
جیمین : هان ؟ اون رو یه جوری زدمش که حالا حالا ها پیداش نمیشه .
سرفم گرفت.
فلیکس گفت : جیمین یه چند دقیقه برو بیرون .
جیمین در حالی داشت زیر لبی غر غر می کرد رفت .
فلیکس اومد و چنتا دارو و قرص بهم داد
فلیکس : خیلی خر شانسی که جیمین پشتته،اون همچی رو بهم گفته .
گفتم : اگر اینقدر خوبه چرا این کار رو کرد .
فلیکس اخم کرد و باحالت تند و عصبانی : چون دوست داشت .
اون با شوگا قرار گذاشت که حافظه ی تو رو پاک کنه تا کمتر آسیب ببینی
به خاطر تو همش احساس گناه داشت .
از اون روز اون هر شب گریه می کرد .
تازه اون دروغ میگه که شوگا رو زده .شوگا آسیب های خیلی بدی بهش زده ولی داره سعی میکنه جلوی تو قوی به نظر بیاد ،درسته نامیراست ولی بازم درد میکشه پس خیلی نامردیه که اینجوری راجبش فکر کنی .
قلبم مثل یک کاغذ مچاله شد ..
فلیکس بهم خواب آور داد تا استراحت کنم .
چند ساعت بعدکه بیدار شدم سوار ماشین شدیم
قرار شد برگردم خونهی جیمین .
توی راه به حرف های فلیکس فکر می کردم،اون یه چیزی رو راست میگفت، این خیلی نامردیه
ماشین خیلی ساکت بود .
گفتم : جیمین میشه یه چیزی بهت بگم ؟
جیمین: چی شده؟ جایی درد می کنه؟
گرفتم محکم بوسش کردم .
گفتم: می خواستم بگم خیلی دوست دارم.
جیمین سرخ شد .
ماشین رو زد کنار .
جیمین: منم دوست دارم .
و بعد منو بوسید منم همراهیش کردم .
یهو دیدمش همون مرد سیاهپوش که یه تفنگ به سمتمون نشونه گرفته بود
۷.۶k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.