.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۹→
لبخند مهربونی به روش زدم...ودستم و روی دستش گذاشتم...دستش و فشردم وبالحن آرامش بخشی
گفتم:ارسلان...پارسا مهم نیس!دیگه هیچ کس مهم نیس...مهم من و توایم!...مهم ماییم...تورو خدا دیگه به پارسا وامثال اون فکر نکن...همه چی تموم شده...الان ما مالِ همیم وهیچ کس نمی تونه ازهم دورمون کنه!
لبخندی روی لبش نشست...همون طور خیره شده بود توچشمام...
- دیانا...یه قولی بهم میدی؟
چه قولی؟!
بالحنی که غم ودلتنگی مردونه محسوسی توش به چشم می خورد،گفت:حالا که مال هم شدیم...یه چیز ازت می خوام.بهم قول بده که هیچ وقت هیچ چیزی رو ازم پنهون نکنی!اگه ناراحتی،اگه دلخوری،اگه عصبانی...باهام حرف بزن،ازم توضیح بخواه،بهم بگو تا بدونم...هیچ چی رو ناگفته نذار!بی خبرم نذار...از بی خبری متنفرم دیا...خاطره خوشی ازش ندارم...
گره دستام دور دستش محکم تر شد...
- بهت قول میدم هیچ وقت هیچ چیز ناگفته ای بینمون نباشه!...
لبخند روی لبش تمدید شد...یه لبخند قشنگ وخاص مختص به خودش!...
نفس راحتی کشید...یه نگاه خیره وطولانی بهم انداخت وبعد...چشماش وبست!!!
با صدایی که خوشحالی وناباوری توش موج میزد،گفت:دیا...خواب نیس؟
خندیدم...باشیطنت گفتم:خواب که نیس...ولی اگه می خوای مطمئن بشی،یه بار دیگه پات وکتلت می کنم!...دردت اومد یعنی بیداری دیگه!!!...بزنم؟!
با چشمای بسته خندید!...یه خنده از ته دل و بلند...از خنده اون،منم خنده ام گرفت...
خنده اش که تموم شد،چشم باز کرد ویه نگاه مهربون بهم انداخت...
- میشه این تخت ویه ذره بدی بالا؟...
سری به عالمت تایید تکون دادم...گره دستام واز دور دستاش باز کردم واز لبه تخت پایین اومدم...میله ای رو که بالای تخت بود به دست گرفتم.طوری تنظیمش کردم که سر ارسلان درست روبروی من قرار گرفت...حالا قسمت بالایی تخت یه زاویه شاید ۹۰ درجه ساخته بود.
- بشین اینجا...
به لبه تخت اشاره می کرد...لبخندشیطونی زدم وحالت مشکوکی به خودم گرفتم...چشمام وریز کردم وگفتم:می خوای چیکار کنی؟
- توبشین بهت میگم!
حرفی نزدم و لبه تخت نشستم...مشتاق وکنجکاو خیره شدم بهش...
- درخدمتیم...بفرمایید!
لبخندی زد...خیره خیره نگاهم می کرد...نگاه خیره اش باعث می شد که منم نتونم چشم ازش بردارم...
بعداز مکث کوتاهی،بالحن شمرده شمرده ومهربونی گفت:گفته بودم عشقمون متفاوته!...عروس خانوم متفاوت داره...داستان متفاوت...دوری های متفاوت...نشونه عشق متفاوت(به گردنم اشاره کرد...منظورش گردنبند بود...)و...(لبخندش شیطون شد...)خواستگاری های متفاوت...یه بار تو پارک وحالام...(نگاهش وازم گرفت و یه نگاه سرسری به دورتادور اتاق انداخت...دوباره خیره شد بهم...)تویه بیمارستان!...
وسکوت کرد...نفس عمیقی کشید و تک سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه...لبخند شیطونش پررنگ تر شد وبالحن خاصی گفت:بانوی رنج کشیده قصه،دوست داشتنی ترین اتفاق زندگی من...اگه یه داماد خسته،داغون،زجر کشیده و(به پای شکسته اش اشاره کرد...)چلاق... اما عاشـــق! ازت بخواد که بشی تک ستاره آسمون دلش...که بشی خانوم خونه اش...بشی تمام زندگیش،بشی عمرش...دلیل بودنش...قبول می کنی؟
گفتم:ارسلان...پارسا مهم نیس!دیگه هیچ کس مهم نیس...مهم من و توایم!...مهم ماییم...تورو خدا دیگه به پارسا وامثال اون فکر نکن...همه چی تموم شده...الان ما مالِ همیم وهیچ کس نمی تونه ازهم دورمون کنه!
لبخندی روی لبش نشست...همون طور خیره شده بود توچشمام...
- دیانا...یه قولی بهم میدی؟
چه قولی؟!
بالحنی که غم ودلتنگی مردونه محسوسی توش به چشم می خورد،گفت:حالا که مال هم شدیم...یه چیز ازت می خوام.بهم قول بده که هیچ وقت هیچ چیزی رو ازم پنهون نکنی!اگه ناراحتی،اگه دلخوری،اگه عصبانی...باهام حرف بزن،ازم توضیح بخواه،بهم بگو تا بدونم...هیچ چی رو ناگفته نذار!بی خبرم نذار...از بی خبری متنفرم دیا...خاطره خوشی ازش ندارم...
گره دستام دور دستش محکم تر شد...
- بهت قول میدم هیچ وقت هیچ چیز ناگفته ای بینمون نباشه!...
لبخند روی لبش تمدید شد...یه لبخند قشنگ وخاص مختص به خودش!...
نفس راحتی کشید...یه نگاه خیره وطولانی بهم انداخت وبعد...چشماش وبست!!!
با صدایی که خوشحالی وناباوری توش موج میزد،گفت:دیا...خواب نیس؟
خندیدم...باشیطنت گفتم:خواب که نیس...ولی اگه می خوای مطمئن بشی،یه بار دیگه پات وکتلت می کنم!...دردت اومد یعنی بیداری دیگه!!!...بزنم؟!
با چشمای بسته خندید!...یه خنده از ته دل و بلند...از خنده اون،منم خنده ام گرفت...
خنده اش که تموم شد،چشم باز کرد ویه نگاه مهربون بهم انداخت...
- میشه این تخت ویه ذره بدی بالا؟...
سری به عالمت تایید تکون دادم...گره دستام واز دور دستاش باز کردم واز لبه تخت پایین اومدم...میله ای رو که بالای تخت بود به دست گرفتم.طوری تنظیمش کردم که سر ارسلان درست روبروی من قرار گرفت...حالا قسمت بالایی تخت یه زاویه شاید ۹۰ درجه ساخته بود.
- بشین اینجا...
به لبه تخت اشاره می کرد...لبخندشیطونی زدم وحالت مشکوکی به خودم گرفتم...چشمام وریز کردم وگفتم:می خوای چیکار کنی؟
- توبشین بهت میگم!
حرفی نزدم و لبه تخت نشستم...مشتاق وکنجکاو خیره شدم بهش...
- درخدمتیم...بفرمایید!
لبخندی زد...خیره خیره نگاهم می کرد...نگاه خیره اش باعث می شد که منم نتونم چشم ازش بردارم...
بعداز مکث کوتاهی،بالحن شمرده شمرده ومهربونی گفت:گفته بودم عشقمون متفاوته!...عروس خانوم متفاوت داره...داستان متفاوت...دوری های متفاوت...نشونه عشق متفاوت(به گردنم اشاره کرد...منظورش گردنبند بود...)و...(لبخندش شیطون شد...)خواستگاری های متفاوت...یه بار تو پارک وحالام...(نگاهش وازم گرفت و یه نگاه سرسری به دورتادور اتاق انداخت...دوباره خیره شد بهم...)تویه بیمارستان!...
وسکوت کرد...نفس عمیقی کشید و تک سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه...لبخند شیطونش پررنگ تر شد وبالحن خاصی گفت:بانوی رنج کشیده قصه،دوست داشتنی ترین اتفاق زندگی من...اگه یه داماد خسته،داغون،زجر کشیده و(به پای شکسته اش اشاره کرد...)چلاق... اما عاشـــق! ازت بخواد که بشی تک ستاره آسمون دلش...که بشی خانوم خونه اش...بشی تمام زندگیش،بشی عمرش...دلیل بودنش...قبول می کنی؟
۷.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.