کسی که عاشقش شدم
« پارت ۲۶ »
ش : باشه ولی بهت قول ... قول میدم که یروزی منو توی موفقیت میبینیو اونموقس که پشیمون میشی ولی دیگه دیر شده ... منم برای اون روز میجنگم .... داشتم میرفتم که برگشتمو با جدیت گفتم : راسی ... مرسی که کادوی تولدمو ( مثلا تولدشم بود ) خوب دادی ( یه همچین کادوییو یه بنده خدایی بهم داد امروز ولی بهم گفت الکی بوده ... خودش وقتی فیکمو بخونه میفهمه منظورم چیه 😂 ) واقعا مرسی آقای جئون ..... حتی اگه ازت حامله باشم یروزی میبینی بچتو میارم جلوتو حسرت دیدنشو به آروز هات میکشونم ... میبینیم بعدشم اشکاش جاری شدنو رفت .....
واقعا این آخر داستان بود ؟ کسی چی میدونه شاید بازم بهم بربخورن .... امیدوارم .. از خدامه که یه پایان شاد داشته باشن ... ولی تقدیر چیزیه که از قبل نوشته شده ... ولی اونا میتونن تغییرش بدن آیا ؟
[ فلش بک به صبح ]
« ویو کوک »
داشتم یواشکی از دره مخفی میرفتم سمته اتاقم که مادره شایلینو دیدم ....
م : به به .. آقای جئون ... چخبرا ؟ این وقته صبح ؟ اینجا ؟
ک : عاا خ .. خب من دنباله دستشویی بودم پیدا نکردم
م : توی اتاق خودتون بود که ...
ک : خب اونجا درش مشکل داره بسته نمیشه
م : واقعا ؟ میدم درستش کنن حتما
ک : من دیگه برم ... ممنون داشتم میرفتم که با حرفش سره جام خشکم زد
م : بلخره کار خودتو کردی پسره ی احمق ؟ ... تو خجالت نمیکشی که با خواهرت ازدواج کنی ؟
ک : ما که از یه پدر نیستیم ....
م : نباشین ولی از یه مادرین .... تو اصن نمیفهمی ... چرا آخه ؟ پدرت زندگیه منو نابود کرده ... مفهمی ؟ نمیخوام دخترمو بدبخت کنی
« نویسنده »
بله درست فهمیدین ... مافین برای همین نمی تونست کله ماجرارو به دخترکش بگه ... حاصل عشق مافینو عشقش فقط شایلین نبود بلکه کای هم بچه ی دومشون بود وقتی که پدره بچه ها مرد کسی که عاشق مافین بود بزور باهاش ازدواج کردو حاصلش شد کوک ... اما ورا مافین میگفت باهاش بدبخت شدم ؟ چون که اون یه مافیا بود .. کوک علاقه ای به مافیا شدن نداشت ولی به اجبار پدرش به عنوان شغل دومش اونو قبول کرد به خاطر اینکه پدرش به یه جانشین نیاز داشت
« پایان ویو »
م : ههوفف .. اگه حامله بشه چی ؟
ک : خب میدزدمش .. کاری نداره که
م : تو فقط بهش فکر کن ببین چیکارت میکنم
ک : ببین اگه حامله باشه کاری با بچم نمکنی فهمیدی ؟
م : ببین نمیزارم باهم تشکیل خانواده بدین
ک : اوک من میرم ولی بدون یروز به عنوان کابوست برمیگردم
م : هه .. بچرخ تا بچخریم
ک : امیدوارم بزودی همو ببینیم ..
« دو هفته بعد »
« ویو شایلین »
دو هفته از اون موضوع میگذره مادرم میخواد من با کوین ازدواج کنم منم قبول کردم فردام عروسیمونه کوک همونروز با اون دوستاش رفتو دیگم خبری ازش نشد منم دارم سعی میکنم که فراموشش کنم با این فکرا خوابم برد ....
هاها داستان داره جالب میشه 😈
ش : باشه ولی بهت قول ... قول میدم که یروزی منو توی موفقیت میبینیو اونموقس که پشیمون میشی ولی دیگه دیر شده ... منم برای اون روز میجنگم .... داشتم میرفتم که برگشتمو با جدیت گفتم : راسی ... مرسی که کادوی تولدمو ( مثلا تولدشم بود ) خوب دادی ( یه همچین کادوییو یه بنده خدایی بهم داد امروز ولی بهم گفت الکی بوده ... خودش وقتی فیکمو بخونه میفهمه منظورم چیه 😂 ) واقعا مرسی آقای جئون ..... حتی اگه ازت حامله باشم یروزی میبینی بچتو میارم جلوتو حسرت دیدنشو به آروز هات میکشونم ... میبینیم بعدشم اشکاش جاری شدنو رفت .....
واقعا این آخر داستان بود ؟ کسی چی میدونه شاید بازم بهم بربخورن .... امیدوارم .. از خدامه که یه پایان شاد داشته باشن ... ولی تقدیر چیزیه که از قبل نوشته شده ... ولی اونا میتونن تغییرش بدن آیا ؟
[ فلش بک به صبح ]
« ویو کوک »
داشتم یواشکی از دره مخفی میرفتم سمته اتاقم که مادره شایلینو دیدم ....
م : به به .. آقای جئون ... چخبرا ؟ این وقته صبح ؟ اینجا ؟
ک : عاا خ .. خب من دنباله دستشویی بودم پیدا نکردم
م : توی اتاق خودتون بود که ...
ک : خب اونجا درش مشکل داره بسته نمیشه
م : واقعا ؟ میدم درستش کنن حتما
ک : من دیگه برم ... ممنون داشتم میرفتم که با حرفش سره جام خشکم زد
م : بلخره کار خودتو کردی پسره ی احمق ؟ ... تو خجالت نمیکشی که با خواهرت ازدواج کنی ؟
ک : ما که از یه پدر نیستیم ....
م : نباشین ولی از یه مادرین .... تو اصن نمیفهمی ... چرا آخه ؟ پدرت زندگیه منو نابود کرده ... مفهمی ؟ نمیخوام دخترمو بدبخت کنی
« نویسنده »
بله درست فهمیدین ... مافین برای همین نمی تونست کله ماجرارو به دخترکش بگه ... حاصل عشق مافینو عشقش فقط شایلین نبود بلکه کای هم بچه ی دومشون بود وقتی که پدره بچه ها مرد کسی که عاشق مافین بود بزور باهاش ازدواج کردو حاصلش شد کوک ... اما ورا مافین میگفت باهاش بدبخت شدم ؟ چون که اون یه مافیا بود .. کوک علاقه ای به مافیا شدن نداشت ولی به اجبار پدرش به عنوان شغل دومش اونو قبول کرد به خاطر اینکه پدرش به یه جانشین نیاز داشت
« پایان ویو »
م : ههوفف .. اگه حامله بشه چی ؟
ک : خب میدزدمش .. کاری نداره که
م : تو فقط بهش فکر کن ببین چیکارت میکنم
ک : ببین اگه حامله باشه کاری با بچم نمکنی فهمیدی ؟
م : ببین نمیزارم باهم تشکیل خانواده بدین
ک : اوک من میرم ولی بدون یروز به عنوان کابوست برمیگردم
م : هه .. بچرخ تا بچخریم
ک : امیدوارم بزودی همو ببینیم ..
« دو هفته بعد »
« ویو شایلین »
دو هفته از اون موضوع میگذره مادرم میخواد من با کوین ازدواج کنم منم قبول کردم فردام عروسیمونه کوک همونروز با اون دوستاش رفتو دیگم خبری ازش نشد منم دارم سعی میکنم که فراموشش کنم با این فکرا خوابم برد ....
هاها داستان داره جالب میشه 😈
۵.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.