چشمانش پر بود از نگرانی و ترسلبانش می لرزیدگیسوانش آشفته
چشمانش پر بود از نگرانی و ترسلبانش می لرزیدگیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهمبغضش ترکیدقطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....صدایش می لرزید- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ گریه امانش نمی داد که چیزی بگویدهق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنمآنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بودبا بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواستحسودی می کردم به دخترک تو هم ...
۴.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.