اتفاقی؟یا سرنوشتp3
اتفاقی؟یا سرنوشتp3
از زبان ات
ک در زده شد درو باز کردم ک فرمانده سر تا پامو نگاه کرد و گفت
_فک نمیکردم انقد خوب تو تنت دیده شه خب اماده ای
+بله
_پس بریم
توی راه بودیم ک گفت
_راستی گوشیت دست منه و هفته ای یک بار به مدت ۳ ساعت قراره بهت بدمش
+اوهوم
_و یه چیز دیگه چرا اومدی ارتش
+اممم خب برای رفتن به مسابقه جهانی کیک بوکس فرمانده
_یعنی چی
+خب اینجوری ک با مدیر کمپانی قرار گذاشتیم من بیام خدمت و وقتی تموم کردم اجازه بده برم مسابقه
_پس کیک بوکس بلدی
+بله
_پس ی روز باهم مسابقه میدیم
+شمام بلدین
_پس چی فک کردی کوچو ... یعنی خانوم ات
+آها
بعد ناهار خوردن
کوک داره همه چی رو توضیح میده به سربازا
_خب ساعت ۷ صبح صبحانه بعد ساعت ۷:۵دقیقه کسی حق نداره بیاد صبحونه بخوره ساعت ۱ وقت ناهار اونم مثل صبحونس ساعت ۸ عصرم وقت شامه اونم مثل ناهار و صبونس و اینکه آسمونه هم ساعت ۵ میدیم ۱۰ شبم خاموشی رو میزنین هر روزم بعد تمرین دوش میگیرید امروز با کمک خودم و همکارام قراره اینجارو نشونتون بدیم و قانونی دیگه رو بهتون بگیم
الانم پاشد ک بریم از جام پا شدم ک نگاهای سنگین یکی رو رو خودم حس کردم ی پسری بد جور داشت نگام میکرد کدیدم فرمانده هم دید اومد پیشم و گفت هرجا میرم تو کنار من باش جات آمنه از این لاشخورا
+چشم
۲ هفته بعد
با پسرا توی سالن غذا خوری بودم ک باز دوباره نگاهی سنگین اون پسررو رون حس کردم برگشتم از دوستم پرسیدم
+هی جک اوک پسرا کیه
○ها کی اون اون قلدر دانشگاهمون بود باباش برای اینکه آدم شه فرستادتش اینجا
+آها
یعد خوردن شتم مستقیم رفتم تو اتاقم ک یادم افتاد فرمانده لی ی چنتا برگای بهم داده تا بدم به کوک برگه هارو برداشتم و رفتم سمت اتاق کوک و در زدم که ی
با صدای بلند گفت بیا تو رفتم داخل دیدم فقط با ی شو*رت جلوی پنجره وایساده و داره ویسکی میخوره
از زبان ات
ک در زده شد درو باز کردم ک فرمانده سر تا پامو نگاه کرد و گفت
_فک نمیکردم انقد خوب تو تنت دیده شه خب اماده ای
+بله
_پس بریم
توی راه بودیم ک گفت
_راستی گوشیت دست منه و هفته ای یک بار به مدت ۳ ساعت قراره بهت بدمش
+اوهوم
_و یه چیز دیگه چرا اومدی ارتش
+اممم خب برای رفتن به مسابقه جهانی کیک بوکس فرمانده
_یعنی چی
+خب اینجوری ک با مدیر کمپانی قرار گذاشتیم من بیام خدمت و وقتی تموم کردم اجازه بده برم مسابقه
_پس کیک بوکس بلدی
+بله
_پس ی روز باهم مسابقه میدیم
+شمام بلدین
_پس چی فک کردی کوچو ... یعنی خانوم ات
+آها
بعد ناهار خوردن
کوک داره همه چی رو توضیح میده به سربازا
_خب ساعت ۷ صبح صبحانه بعد ساعت ۷:۵دقیقه کسی حق نداره بیاد صبحونه بخوره ساعت ۱ وقت ناهار اونم مثل صبحونس ساعت ۸ عصرم وقت شامه اونم مثل ناهار و صبونس و اینکه آسمونه هم ساعت ۵ میدیم ۱۰ شبم خاموشی رو میزنین هر روزم بعد تمرین دوش میگیرید امروز با کمک خودم و همکارام قراره اینجارو نشونتون بدیم و قانونی دیگه رو بهتون بگیم
الانم پاشد ک بریم از جام پا شدم ک نگاهای سنگین یکی رو رو خودم حس کردم ی پسری بد جور داشت نگام میکرد کدیدم فرمانده هم دید اومد پیشم و گفت هرجا میرم تو کنار من باش جات آمنه از این لاشخورا
+چشم
۲ هفته بعد
با پسرا توی سالن غذا خوری بودم ک باز دوباره نگاهی سنگین اون پسررو رون حس کردم برگشتم از دوستم پرسیدم
+هی جک اوک پسرا کیه
○ها کی اون اون قلدر دانشگاهمون بود باباش برای اینکه آدم شه فرستادتش اینجا
+آها
یعد خوردن شتم مستقیم رفتم تو اتاقم ک یادم افتاد فرمانده لی ی چنتا برگای بهم داده تا بدم به کوک برگه هارو برداشتم و رفتم سمت اتاق کوک و در زدم که ی
با صدای بلند گفت بیا تو رفتم داخل دیدم فقط با ی شو*رت جلوی پنجره وایساده و داره ویسکی میخوره
۷.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.