اسم رمان:عشق ممنوعه
اسم رمان:عشق ممنوعه
پارت۴
که یهو صدای بلند و بم دار جونکوک بلند شد
گفت:مرتیکه ک///کش و اومد سمت یکیشون
یه مشت خوابوند مونده بودم چیکار کنم هر سه تا شونو زد واقعا جونکوک در برابر اونا خیلی هیکلی بود که هر دوتا شون پابه فرار گذاشتن ولی داشت یکیو میزد کم مونده بود بمیره با ترس ولرز سریع رفتم سمتش گفتم:
ت....تروخدا....مُرد،جونکوک دست کشید از زدنش و اون پا به فرار گذاشت جونکوک با چشمای قرمزش از عصبانیت گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی مگه بهت نگفتم بیرون نیا
،ترسیدم صداش خیلی ترسنا شده بود یه قدم عقب میرفتم هی که اونم میومد یه قدم جلو باگریه گفتم:بخ....بخدا....م...من...حال..م
که نذاشت ادامه بدم و یه سیلی خوابوند تو گوشم من افتادم زمین از این کارش تعجب کردم ولی به خودم امید دادم که آروم باشم
گفتم:ع...وضی تو..تو کی باشی که...به من دستور بدی من....من حالم ازت بهم...میخوره
بلندم کرد گفت:از اولشم با بد آدمایی آشنا شدی (و پوزخندی زد ادامه ی حرفشو)گفت:
وقتی یه چیزی مال من بشه تا آخرش مال منه و حق سرپیچی از حرف منو نداره خب واسم اهمیتی نداره که دوسم داری یانه ولی
مهم اینه تو مال منی هرکاری بخوام باهات میکنم حتی اگه خواستمم میکشمت
با این حرفش بدتر ترسیدم وای خدای من اینا کی ان گفتم:ولم..ولم..ک...ن،گفت:آروم باش ب*ی*ب*ی*م،گفتم:ع.عو..ضی،خندید و گفت:تازه اول راهه کوچولو و منو انداخت رو کولش و برد توی ماشین صندلی جلو انداخت و درو بست اشکام داشت میریخت هی میگفتم چقد بدبختم من که دستشو گذاشت رو دستم سریع دستمو کشیدم که دستشو گذاشت رو ب*و*د پاهام و گفت:نزار کار به اونجا بکشه بس عین آدم باهام راه بیا،دستشو هی بالا میورد که دستمو رو دستش گذاشتم گفتم:باشه باشه،دستشو برنداشت ولی خب حداقل خوبیش اینه که دیگه دستشو بالا تر نزاشت رسیدیم خونه ماشینو حیاط پارک کرد پیاده شدم داشتم میرفتم سمت در خونه که دستشو دور کمرم گذاشت گفت:وایسا باهم بریم عزیز دلم،هیچی نگفتم چون میدونستم دوباره عصبانی میشه همین که درو باز کردم دیدم بچه ها شیش تا شونم رو مبل نشستن و اعصبانی ان تا منو دیدن اخماشونو کشیدن توهم تهیونگ گفت:کجابودی،هیچی نگفتم جیهوب گفت:با اجازه ی کی رفتی بیرون هان
جونکوک گفت:آروم باشین خودم تنبیهش کردم دستشو گذاشت رو دستم که سریع دستمو عقب کشیدم گفتم: شماها کیین چرا هیچی بهم نمیگین جونکوک دستمو فشار داد
آروم گفت:برو تو اتاق الان میام........
پارت۴
که یهو صدای بلند و بم دار جونکوک بلند شد
گفت:مرتیکه ک///کش و اومد سمت یکیشون
یه مشت خوابوند مونده بودم چیکار کنم هر سه تا شونو زد واقعا جونکوک در برابر اونا خیلی هیکلی بود که هر دوتا شون پابه فرار گذاشتن ولی داشت یکیو میزد کم مونده بود بمیره با ترس ولرز سریع رفتم سمتش گفتم:
ت....تروخدا....مُرد،جونکوک دست کشید از زدنش و اون پا به فرار گذاشت جونکوک با چشمای قرمزش از عصبانیت گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی مگه بهت نگفتم بیرون نیا
،ترسیدم صداش خیلی ترسنا شده بود یه قدم عقب میرفتم هی که اونم میومد یه قدم جلو باگریه گفتم:بخ....بخدا....م...من...حال..م
که نذاشت ادامه بدم و یه سیلی خوابوند تو گوشم من افتادم زمین از این کارش تعجب کردم ولی به خودم امید دادم که آروم باشم
گفتم:ع...وضی تو..تو کی باشی که...به من دستور بدی من....من حالم ازت بهم...میخوره
بلندم کرد گفت:از اولشم با بد آدمایی آشنا شدی (و پوزخندی زد ادامه ی حرفشو)گفت:
وقتی یه چیزی مال من بشه تا آخرش مال منه و حق سرپیچی از حرف منو نداره خب واسم اهمیتی نداره که دوسم داری یانه ولی
مهم اینه تو مال منی هرکاری بخوام باهات میکنم حتی اگه خواستمم میکشمت
با این حرفش بدتر ترسیدم وای خدای من اینا کی ان گفتم:ولم..ولم..ک...ن،گفت:آروم باش ب*ی*ب*ی*م،گفتم:ع.عو..ضی،خندید و گفت:تازه اول راهه کوچولو و منو انداخت رو کولش و برد توی ماشین صندلی جلو انداخت و درو بست اشکام داشت میریخت هی میگفتم چقد بدبختم من که دستشو گذاشت رو دستم سریع دستمو کشیدم که دستشو گذاشت رو ب*و*د پاهام و گفت:نزار کار به اونجا بکشه بس عین آدم باهام راه بیا،دستشو هی بالا میورد که دستمو رو دستش گذاشتم گفتم:باشه باشه،دستشو برنداشت ولی خب حداقل خوبیش اینه که دیگه دستشو بالا تر نزاشت رسیدیم خونه ماشینو حیاط پارک کرد پیاده شدم داشتم میرفتم سمت در خونه که دستشو دور کمرم گذاشت گفت:وایسا باهم بریم عزیز دلم،هیچی نگفتم چون میدونستم دوباره عصبانی میشه همین که درو باز کردم دیدم بچه ها شیش تا شونم رو مبل نشستن و اعصبانی ان تا منو دیدن اخماشونو کشیدن توهم تهیونگ گفت:کجابودی،هیچی نگفتم جیهوب گفت:با اجازه ی کی رفتی بیرون هان
جونکوک گفت:آروم باشین خودم تنبیهش کردم دستشو گذاشت رو دستم که سریع دستمو عقب کشیدم گفتم: شماها کیین چرا هیچی بهم نمیگین جونکوک دستمو فشار داد
آروم گفت:برو تو اتاق الان میام........
۶.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۲