اسم رمان:عشق ممنوعه
اسم رمان:عشق ممنوعه
خب خب خب اینم از پارت جدید عشقام♡
پارت۲۲
باتعجب نگاهم کردن تهیونگ گفت:وا...واقعا
گفتم:آره شما برین خونه من میمونم (جونکوک تا او مد چیزی بگه گفتم:لطفا،بدوت هیچ حرفی رفتن...........
ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۲ شب رو نشون میداد رفتم سمت شیشه و به جونکوک نگاه کردم با اشک تو دلم میگفتم چرا باید اینجوری بشه از لای چشمام که دورش پر اشک بود نگاه کردم دیدم دست جونکوک تکون خورد هق هق کردم گفتم:خدایا مییینی حالم یجوریه که دارم توهم میزنم،دوباره نگاه کردم بادقت دیدم باز دستش تکون میخوره و چشماش یکم بازه نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم بدو بدو رفتم دیدم همه پرستارا و دکتر ها خوابن چون چراغ خاموش بود مجبور شدم برم سمت یکی از اتاق ها در رو باز کردم گفتم:دکتر.........دکتر.....ب...بهوش...اومد
دکتر جوری که پشماش ریخته بود گفت:الان ........میام،بعد پوشیدن رو پوشش اومد رفتیم اتاقش دید چشماش بازه دکتر گفت:دست راستت رو تکون بده و بعدشم دست چپت رو ،هردو دستشو تکون داد و بعد دکتر گفت:همینطو پای چپ و پای راستت،اونا رو هم تکون داد و بعد یچیزی گفت که هم من شنیدم هم دکتر گفتم:چی میگه دکتر ،دکتر گفت:نمیدونم ، گفتم:عشقم چی میخوای ، گفت:آ.....آ...ب ،گفتم:آب آب میخواد ،یه لیوان دادم بهش با گریه گفتم:ای قربونت بشم آفرین که بیدار شدی ،دکتر با تعجب نگاه کرد گفت:من یه بار هم معاینه بکنمش دیگه میرم مزاحم نمیشم،خندیدم گفتم:آقای دکتر مزاحم چیه به لطف شما الان حالش خوبه ازتون ممنونم،لبخند زد و گفت:خواهش میکنم من فقط وظیفمو انجام دادم ، بعد از معاینه رفت نشستم رو صندلی و موهاشو ناز کردم که با آرامش چشاشو بسته بود یهو گفتم:وایییییییییییییییی، یهو هول هولکی نگاهم کرد گفتم:یادم رفت به پسرا زنگ بزنم بگم به هوش اومدی آخه اوناهم نگرانتن،نگاهش جوری شد که انگار به آدم میفهموند خاک توسرت فک کردم چی شده خندیدم گفتم:اینجوری نگاه نکناا
گوشی رو برداشتم زنگ زدم پسرا............
خب خب خب اینم از پارت جدید عشقام♡
پارت۲۲
باتعجب نگاهم کردن تهیونگ گفت:وا...واقعا
گفتم:آره شما برین خونه من میمونم (جونکوک تا او مد چیزی بگه گفتم:لطفا،بدوت هیچ حرفی رفتن...........
ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۲ شب رو نشون میداد رفتم سمت شیشه و به جونکوک نگاه کردم با اشک تو دلم میگفتم چرا باید اینجوری بشه از لای چشمام که دورش پر اشک بود نگاه کردم دیدم دست جونکوک تکون خورد هق هق کردم گفتم:خدایا مییینی حالم یجوریه که دارم توهم میزنم،دوباره نگاه کردم بادقت دیدم باز دستش تکون میخوره و چشماش یکم بازه نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم بدو بدو رفتم دیدم همه پرستارا و دکتر ها خوابن چون چراغ خاموش بود مجبور شدم برم سمت یکی از اتاق ها در رو باز کردم گفتم:دکتر.........دکتر.....ب...بهوش...اومد
دکتر جوری که پشماش ریخته بود گفت:الان ........میام،بعد پوشیدن رو پوشش اومد رفتیم اتاقش دید چشماش بازه دکتر گفت:دست راستت رو تکون بده و بعدشم دست چپت رو ،هردو دستشو تکون داد و بعد دکتر گفت:همینطو پای چپ و پای راستت،اونا رو هم تکون داد و بعد یچیزی گفت که هم من شنیدم هم دکتر گفتم:چی میگه دکتر ،دکتر گفت:نمیدونم ، گفتم:عشقم چی میخوای ، گفت:آ.....آ...ب ،گفتم:آب آب میخواد ،یه لیوان دادم بهش با گریه گفتم:ای قربونت بشم آفرین که بیدار شدی ،دکتر با تعجب نگاه کرد گفت:من یه بار هم معاینه بکنمش دیگه میرم مزاحم نمیشم،خندیدم گفتم:آقای دکتر مزاحم چیه به لطف شما الان حالش خوبه ازتون ممنونم،لبخند زد و گفت:خواهش میکنم من فقط وظیفمو انجام دادم ، بعد از معاینه رفت نشستم رو صندلی و موهاشو ناز کردم که با آرامش چشاشو بسته بود یهو گفتم:وایییییییییییییییی، یهو هول هولکی نگاهم کرد گفتم:یادم رفت به پسرا زنگ بزنم بگم به هوش اومدی آخه اوناهم نگرانتن،نگاهش جوری شد که انگار به آدم میفهموند خاک توسرت فک کردم چی شده خندیدم گفتم:اینجوری نگاه نکناا
گوشی رو برداشتم زنگ زدم پسرا............
۴.۳k
۲۴ دی ۱۴۰۲