Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁴⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
انگشتش رو سریع روی لبم گذاشت و محکم گفت:
تهیونگ: حرف نزن ا/ت....حسمو خراب نکن.
چند ثانیه توی چشماش نگاه کردم...با مکث و خیرگی از چپ به راست....
انگشتش روی لبهام حرکت کرد و به حالت نوازشی لبهام رو نوازش کرد....ترس و نفرت سریع تمام وجودم رو پر کرد.
و برای اینکه دست از این کارش برداره سرم رو عقب کشیدم که با عصبانیت چشماش رو بست و لبش رو به دهنش گرفت.
ولی لحظه ای بعد دستم رو کشید و گفت:
تهیونگ: دنبالم بیا....امتحانت با من...
زانو هام سست شدن....منو به دنبال خودش کشید. توی اتاق خوابش.
وقتی داخل رفت آروم به طرف تخت خوابش هولم داد و گفت:
تهیونگ: قبل از اینکه بری رو تخت لباساتو در بیار اشکاتم پاک کن، بدم میاد وقتی می بوسمت شوریِ اشکاتو مزه کنم.
توانم همونجا از بین رفت و با اشک و صدایی بغض آلود گفتم:
ا/ت: تهیونگ....
سریع و شوکه سرش رو بالا گرفت و برقی از چشماش عبور کرد...
شاید چون بعد از ماه ها اسمش رو صدا زده بودم.
ا/ت: لطفا...خواهش میکنم دست از سر من بردار، تو که منو بی کس کردی، بدبختم کردی، دیگه ولم کن.
چشماش رو بست و آروم گفت:
تهیونگ: ما با هم حرف زدیم ا/ت، خواهش و التماس نداشتیم، یادت رفته؟!.
ا/ت: من...من شوهرمو...
یهو هلم داد روی تخت و گفت:
تهیونگ: مُرد.....دیگه شوهر نداری.
نگاهش کردم، با چشمای اشکی....اون کسیه که زندگی منو نابود کرد و من هیچوقت ازش نمیگذرم.
به تخت اشاره کرد و گفت:
تهیونگ: قبلا بهت گفتم بی چون و چرا انجام میدی، از گریه زاری و قسم دادن بدم میاد.
دستی به پیشونیش کشید و آروم تر گفت:
تهیونگ: برو رو تخت.
سرم رو به نشونه ی مخالف تکون دادم، عصبی شد:
تهیونگ: برو رو تخت ا/ت، بعد از این همه مدت اومدی اذیتم نکن.
دوباره سرم رو به نشونه مخالف تکون دادم. با دستش اشاره کرد به سرویس اتاقش.
تهیونگ: اول برو صورتتو بشور آروم که شدی بیا
ₚₐᵣₜ⁴⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
انگشتش رو سریع روی لبم گذاشت و محکم گفت:
تهیونگ: حرف نزن ا/ت....حسمو خراب نکن.
چند ثانیه توی چشماش نگاه کردم...با مکث و خیرگی از چپ به راست....
انگشتش روی لبهام حرکت کرد و به حالت نوازشی لبهام رو نوازش کرد....ترس و نفرت سریع تمام وجودم رو پر کرد.
و برای اینکه دست از این کارش برداره سرم رو عقب کشیدم که با عصبانیت چشماش رو بست و لبش رو به دهنش گرفت.
ولی لحظه ای بعد دستم رو کشید و گفت:
تهیونگ: دنبالم بیا....امتحانت با من...
زانو هام سست شدن....منو به دنبال خودش کشید. توی اتاق خوابش.
وقتی داخل رفت آروم به طرف تخت خوابش هولم داد و گفت:
تهیونگ: قبل از اینکه بری رو تخت لباساتو در بیار اشکاتم پاک کن، بدم میاد وقتی می بوسمت شوریِ اشکاتو مزه کنم.
توانم همونجا از بین رفت و با اشک و صدایی بغض آلود گفتم:
ا/ت: تهیونگ....
سریع و شوکه سرش رو بالا گرفت و برقی از چشماش عبور کرد...
شاید چون بعد از ماه ها اسمش رو صدا زده بودم.
ا/ت: لطفا...خواهش میکنم دست از سر من بردار، تو که منو بی کس کردی، بدبختم کردی، دیگه ولم کن.
چشماش رو بست و آروم گفت:
تهیونگ: ما با هم حرف زدیم ا/ت، خواهش و التماس نداشتیم، یادت رفته؟!.
ا/ت: من...من شوهرمو...
یهو هلم داد روی تخت و گفت:
تهیونگ: مُرد.....دیگه شوهر نداری.
نگاهش کردم، با چشمای اشکی....اون کسیه که زندگی منو نابود کرد و من هیچوقت ازش نمیگذرم.
به تخت اشاره کرد و گفت:
تهیونگ: قبلا بهت گفتم بی چون و چرا انجام میدی، از گریه زاری و قسم دادن بدم میاد.
دستی به پیشونیش کشید و آروم تر گفت:
تهیونگ: برو رو تخت.
سرم رو به نشونه ی مخالف تکون دادم، عصبی شد:
تهیونگ: برو رو تخت ا/ت، بعد از این همه مدت اومدی اذیتم نکن.
دوباره سرم رو به نشونه مخالف تکون دادم. با دستش اشاره کرد به سرویس اتاقش.
تهیونگ: اول برو صورتتو بشور آروم که شدی بیا
۶.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.