فیک( عشق) پارت ۳۱
فیک( عشق) پارت ۳۱
ا.ت ویو
بعدی مدرسه با هینا به بار رفتم...و هینا شروع به کارش کرد.....ساعت کاری تموم شد باهم از بار بیرون شدیم......
و هرکدوم رفتيم خونه هامون..........
دوباره بابام نبود........خوشحال بودم ک دیگه نیاز نیست ترس از کتک های بابام داشته باشم......
حموم رفتم و لباسمو عوض کردم....و بعد از انجام دادن تکالیفم خوابیدم......
دوباره صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم.....کارهای لازمو انجام دادم....و بعد از برداشتن کتابام از خونه زدم بیرون..........
دوباره تو ایستگاه اتوبوس با هینا روبرو شدم...........
باهم مدرسه رفتيم.......وارد کلاس شدم........میخاستم از هانول بیپرسم چرا شب نیومد...........
اما نبود....شاید مشکلی واسه پیش اومده......رفتم و تو جام نشستم........زنگ اول دوباره رياضی داشتيم...کتابامو جلوم گذاشته بودم داشتم میخوندمش.........ک یه صدا شنيدم..سرمو بلند کردم جیمین بود.....
جیمین: سلام......
اومد و کتاباشو رو میز گذاشت و خودشم کنارم نشست....
ا.ت: سسس..سلام.....
جیمین: خب ....میخام از این به بعد اینجا بشینم....نظرت چیه....میزاری...
ا.ت: نمیدونم خودت بهتر میدونی....
جیمین: باشه......میتونی راحت باشی....
ا.ت: اوک........
دوباره سرمو پایین کردم و خودمو مشغول خوندن کتاب نشون میدادم........اما همه ی فکرم این بود ک چرا جیمین بخاد کنارِ من بشینه......واقعا چقد یه انسان میتونه زود عوض شه.........
غرق افکارم بودم .....ک تکون خوردم......جیمین تکونم میداد....
جیمین: هی..دختر....فک کنم اصن اینجا نیستی......
ات: ها....( گیج)..
جیمین: گفتم ...فک میکنم اینجا نیستی....
ات: نمیبینی اینجا کنارت نشستم....
جیمین: کور ک نیستم...جسمت هست اما روحت نیس.....چیزی شده....
ا.ت: نه.....راستش نمیدونی هانول کجاست........
جیمین : فک کنم مریضه...چون باباش و ديدم صبح اومده بود مدرسه.....اما فقط فک میکنم مریضه...منم نمیدونم...
ا.ت: باشه.....
زنگ تفریح بود.....لارا و هینا ازم خاست ک باهاشون فوتبال بازی کنم.........واقعا فکرشو نمیکردم....اینقد زود عوض میشن..نمیدونم ک واقعا عوض شدن یا نه...اما الان از همه شون راضیم........
من لارا هینا و بورام با هم تو یه تیم بودیم بورام تو ی کلاس دیگه بود اما چون من باهاش دوس بودم و زمانیکه گفتم میای فوتبال..اونم قبول کرد......خب من لارا و هینا و بورام یه تیم بودیم و جیمین نامو و دوتا پسر دیگه تو یه تیم.....شرط این بود تیمی ک می بازه...باید تیم برنده رو شام دعوتکنه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
ا.ت ویو
بعدی مدرسه با هینا به بار رفتم...و هینا شروع به کارش کرد.....ساعت کاری تموم شد باهم از بار بیرون شدیم......
و هرکدوم رفتيم خونه هامون..........
دوباره بابام نبود........خوشحال بودم ک دیگه نیاز نیست ترس از کتک های بابام داشته باشم......
حموم رفتم و لباسمو عوض کردم....و بعد از انجام دادن تکالیفم خوابیدم......
دوباره صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم.....کارهای لازمو انجام دادم....و بعد از برداشتن کتابام از خونه زدم بیرون..........
دوباره تو ایستگاه اتوبوس با هینا روبرو شدم...........
باهم مدرسه رفتيم.......وارد کلاس شدم........میخاستم از هانول بیپرسم چرا شب نیومد...........
اما نبود....شاید مشکلی واسه پیش اومده......رفتم و تو جام نشستم........زنگ اول دوباره رياضی داشتيم...کتابامو جلوم گذاشته بودم داشتم میخوندمش.........ک یه صدا شنيدم..سرمو بلند کردم جیمین بود.....
جیمین: سلام......
اومد و کتاباشو رو میز گذاشت و خودشم کنارم نشست....
ا.ت: سسس..سلام.....
جیمین: خب ....میخام از این به بعد اینجا بشینم....نظرت چیه....میزاری...
ا.ت: نمیدونم خودت بهتر میدونی....
جیمین: باشه......میتونی راحت باشی....
ا.ت: اوک........
دوباره سرمو پایین کردم و خودمو مشغول خوندن کتاب نشون میدادم........اما همه ی فکرم این بود ک چرا جیمین بخاد کنارِ من بشینه......واقعا چقد یه انسان میتونه زود عوض شه.........
غرق افکارم بودم .....ک تکون خوردم......جیمین تکونم میداد....
جیمین: هی..دختر....فک کنم اصن اینجا نیستی......
ات: ها....( گیج)..
جیمین: گفتم ...فک میکنم اینجا نیستی....
ات: نمیبینی اینجا کنارت نشستم....
جیمین: کور ک نیستم...جسمت هست اما روحت نیس.....چیزی شده....
ا.ت: نه.....راستش نمیدونی هانول کجاست........
جیمین : فک کنم مریضه...چون باباش و ديدم صبح اومده بود مدرسه.....اما فقط فک میکنم مریضه...منم نمیدونم...
ا.ت: باشه.....
زنگ تفریح بود.....لارا و هینا ازم خاست ک باهاشون فوتبال بازی کنم.........واقعا فکرشو نمیکردم....اینقد زود عوض میشن..نمیدونم ک واقعا عوض شدن یا نه...اما الان از همه شون راضیم........
من لارا هینا و بورام با هم تو یه تیم بودیم بورام تو ی کلاس دیگه بود اما چون من باهاش دوس بودم و زمانیکه گفتم میای فوتبال..اونم قبول کرد......خب من لارا و هینا و بورام یه تیم بودیم و جیمین نامو و دوتا پسر دیگه تو یه تیم.....شرط این بود تیمی ک می بازه...باید تیم برنده رو شام دعوتکنه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
۱۱.۲k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲