مافیای جذاب من(بلکتن)پارت۱۱
تهیونگ: چرا گریه میکنی بیب؟ هنوز هم نمیخوای بگی برای کی جاسوسیم رو میکردی؟
جنی: خیلی عوضی ای! *گریه و نفس نفس*
تهیونگ: جوابمو بده!!!!*عرررررربدهههه*
جنی: باشه باشه. من اصلا برای هیچ مافیایی کار نمیکنم. من فقط....فقط...
تهیونگ: فقط چی؟!!!!!!!!!*دااااد*
جنی:فقط اتفاقی اومدم به اونجا و حرفاتونو شنیدم!!!
#تهیونگ
اینکه اتفاقی اومده اونجا رو یه حسی بهم میگفت که باور کنم؛ ولی نمیتونستم باور کنم که تمام حرفامون رو هم اتفاقی فهمیده.
اما یه جوری داشت گریه میکرد که دلم به رحم اومد. ولش کردم و رفتم سمت در. همون طوری ایستاده بودم که بهش گفتم:.
تهیونگ: به سوالام فکر کن. همین جا بمون و از اتاق نرو بیرون تا نگفتم. فکر فرار هم به سرت نزنه.*سرد*
جنی: میخوام رزی و ببینم.*بغض*
تهیونگ: نه. *سرد*
جنی: ترو خدا¡¡*بغض سگیییی*
تهیونگ:فعلا نه!
جنی:.......
دیگه چیزی نگفت. از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.
.
.
.
#جیمین
《فلش بک به چند ساعت قبل》
ساعت2:00
☆
بعد از اینکه تهیونگ جنی رو برد؛ رزی داشت التماسم میکرد که بره پیشش. نزاشتم بره و از دستش عصبی شدم که دیگه هیچی نگفت و یه گوشه نشست و زانوهاشو بغل کرد و سرشو توی زانوهاش برد و آروم گریه میکرد.
از اونجا رفتم بیرون. و دوباره ساعت ۲ نصفه شب برگشتم بهش سر بزنم. درو که باز کردم دیدم هنوز همون شکلیه. منو که دید سرشو آورد بالا و با صدای لرزون گفت:
رزی: حال جنی خوبه*نگران،ترسیده،بغض و گریه*
هوا سرد بود و بدنش میلرزید فهمیدم سردشه. کتمو در آوردم و انداختم روی پاهاش.
جنی: خیلی عوضی ای! *گریه و نفس نفس*
تهیونگ: جوابمو بده!!!!*عرررررربدهههه*
جنی: باشه باشه. من اصلا برای هیچ مافیایی کار نمیکنم. من فقط....فقط...
تهیونگ: فقط چی؟!!!!!!!!!*دااااد*
جنی:فقط اتفاقی اومدم به اونجا و حرفاتونو شنیدم!!!
#تهیونگ
اینکه اتفاقی اومده اونجا رو یه حسی بهم میگفت که باور کنم؛ ولی نمیتونستم باور کنم که تمام حرفامون رو هم اتفاقی فهمیده.
اما یه جوری داشت گریه میکرد که دلم به رحم اومد. ولش کردم و رفتم سمت در. همون طوری ایستاده بودم که بهش گفتم:.
تهیونگ: به سوالام فکر کن. همین جا بمون و از اتاق نرو بیرون تا نگفتم. فکر فرار هم به سرت نزنه.*سرد*
جنی: میخوام رزی و ببینم.*بغض*
تهیونگ: نه. *سرد*
جنی: ترو خدا¡¡*بغض سگیییی*
تهیونگ:فعلا نه!
جنی:.......
دیگه چیزی نگفت. از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.
.
.
.
#جیمین
《فلش بک به چند ساعت قبل》
ساعت2:00
☆
بعد از اینکه تهیونگ جنی رو برد؛ رزی داشت التماسم میکرد که بره پیشش. نزاشتم بره و از دستش عصبی شدم که دیگه هیچی نگفت و یه گوشه نشست و زانوهاشو بغل کرد و سرشو توی زانوهاش برد و آروم گریه میکرد.
از اونجا رفتم بیرون. و دوباره ساعت ۲ نصفه شب برگشتم بهش سر بزنم. درو که باز کردم دیدم هنوز همون شکلیه. منو که دید سرشو آورد بالا و با صدای لرزون گفت:
رزی: حال جنی خوبه*نگران،ترسیده،بغض و گریه*
هوا سرد بود و بدنش میلرزید فهمیدم سردشه. کتمو در آوردم و انداختم روی پاهاش.
۶.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.