In the past
از خواب پریدم....
یعنی همش خواب بود احساس می کردم یه چیزی رو گم کردم اما نه حالا بدون اون چی کار کنم؟؟
با داد تهیونگ به خودم اومد وشروع کردم گریه کردن
-وا خرس عسلی چرا گریه می کنی؟؟
-داداشی دلم برات تنگ شده بود
-وا من که اینجا بودم حالا ول کن بیا بریم خرید
چند روز بعد
تهیوئنگ ویو
بورام عین افسرده ها شده بود از طرفی رفیقم یونگی هم همینطور شده بود تصمیم گرفتم دعوتش کنم خونمون
-بورام امروز دوستم میاد..
-باشه(سرد)
فلش آپ
-سلام هیونگ بیا تو
-سلام(سرد)
30 مین بعد
-هیونگ میای گیم بزنیم
- باشه
بورام ویو:
الان چهار ساعت هست که صدای داد وغحش هیونگ میاد اه خسته شدم میرم پایین
-داداش چرا عربده می زنی....یا هفت جد بنگتن خونه چرا اینطوری هست؟؟
یونگی ویو:
با صدای آشنایی بلند شدم برگشتم دیدم......امکان نداره اون بورام من هست
بورام:چیییییییییییییی؟؟؟ اون یونگی بود؟؟
-یونگیا خودتی ؟؟
-آره چاگیا منم
واین دو در آغوش هم گریه می کردن
-هق دلم برات تنگ شده بود
- منم چاگیا منم همینطور
تهیونگ:ودف....چاگیا؟؟؟اینجا چه خبره آهای هیونگ تو با خواهر من تو رابطه بودی من خبر نداشتم
یونگی بورام قضیه رو تعریف کردن
18 سال بعد
-آره دخترم اینطوری شد مادر از من خواستگاری کرد
-چیییییییی گه نخور کی بود چاگیا چاگیا می کرد؟؟
-باشه بابا حالا خواستم جو بدم
-تو غلط کردی دروغ تو سر این بچه می کنی این حتی نمی دونه دوس پسر چیه؟؟
آچا (دخترشون) سرش تو گوش بود گفت:اینو حتما برا فلیکس تعریف کنم اینطوری ازم خواستگاری کنه؟
یونگی و بورام:چیییییییییییی؟؟ دوس پسر داری
بورام:وایسا پدرسوخته
یونگی:درست با من صحبت کن مگه من سوختم
بورام:حالا هرچی... تو همون پیشی هستی
وایسا ببینم آچای بی پدر و مادر
و اینطور شد که بعد از اون یونگی از بورام خواستگاری می کنه و ازدواج می کنن و سال بعد صاحب این آچای بدبخت که الان کبودی صورش که به لطف بورام عزیز هست شدن.
پی نوشت:الان می ئرسید تهیونگ چی؟؟خب باید بگم اون با یه دختر زیبا به اسم یومیونگ آشنا شد و ازدواج کرد...
در قلبتون رو برای آردمایی که زندگیتون رو زیبا می کنن باز کنید
ئایان این فیک رو اعلام می کنم
رکورد زدم این اولین فیکم بود و تو یه روز براتون نوشتمش:)
لذت ببرید
یعنی همش خواب بود احساس می کردم یه چیزی رو گم کردم اما نه حالا بدون اون چی کار کنم؟؟
با داد تهیونگ به خودم اومد وشروع کردم گریه کردن
-وا خرس عسلی چرا گریه می کنی؟؟
-داداشی دلم برات تنگ شده بود
-وا من که اینجا بودم حالا ول کن بیا بریم خرید
چند روز بعد
تهیوئنگ ویو
بورام عین افسرده ها شده بود از طرفی رفیقم یونگی هم همینطور شده بود تصمیم گرفتم دعوتش کنم خونمون
-بورام امروز دوستم میاد..
-باشه(سرد)
فلش آپ
-سلام هیونگ بیا تو
-سلام(سرد)
30 مین بعد
-هیونگ میای گیم بزنیم
- باشه
بورام ویو:
الان چهار ساعت هست که صدای داد وغحش هیونگ میاد اه خسته شدم میرم پایین
-داداش چرا عربده می زنی....یا هفت جد بنگتن خونه چرا اینطوری هست؟؟
یونگی ویو:
با صدای آشنایی بلند شدم برگشتم دیدم......امکان نداره اون بورام من هست
بورام:چیییییییییییییی؟؟؟ اون یونگی بود؟؟
-یونگیا خودتی ؟؟
-آره چاگیا منم
واین دو در آغوش هم گریه می کردن
-هق دلم برات تنگ شده بود
- منم چاگیا منم همینطور
تهیونگ:ودف....چاگیا؟؟؟اینجا چه خبره آهای هیونگ تو با خواهر من تو رابطه بودی من خبر نداشتم
یونگی بورام قضیه رو تعریف کردن
18 سال بعد
-آره دخترم اینطوری شد مادر از من خواستگاری کرد
-چیییییییی گه نخور کی بود چاگیا چاگیا می کرد؟؟
-باشه بابا حالا خواستم جو بدم
-تو غلط کردی دروغ تو سر این بچه می کنی این حتی نمی دونه دوس پسر چیه؟؟
آچا (دخترشون) سرش تو گوش بود گفت:اینو حتما برا فلیکس تعریف کنم اینطوری ازم خواستگاری کنه؟
یونگی و بورام:چیییییییییییی؟؟ دوس پسر داری
بورام:وایسا پدرسوخته
یونگی:درست با من صحبت کن مگه من سوختم
بورام:حالا هرچی... تو همون پیشی هستی
وایسا ببینم آچای بی پدر و مادر
و اینطور شد که بعد از اون یونگی از بورام خواستگاری می کنه و ازدواج می کنن و سال بعد صاحب این آچای بدبخت که الان کبودی صورش که به لطف بورام عزیز هست شدن.
پی نوشت:الان می ئرسید تهیونگ چی؟؟خب باید بگم اون با یه دختر زیبا به اسم یومیونگ آشنا شد و ازدواج کرد...
در قلبتون رو برای آردمایی که زندگیتون رو زیبا می کنن باز کنید
ئایان این فیک رو اعلام می کنم
رکورد زدم این اولین فیکم بود و تو یه روز براتون نوشتمش:)
لذت ببرید
۴.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.