شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟏𝟎
؟: هایری شی!!
+ب.. بله؟
؟: پادشاه... میخوان شمارو ببینن
+منو؟
؟: بله
+ب.. باشه... میام
«سرزمین خونآشام ها_قصر»
/خیلی وقته ندیدمتون،خوش اومدین،خانم کیم.
+س.. سلام
رایحهی تلخ پسر توی قصر میپیچید
داشت دخترو دیوونه میکرد
دختر بغض کرد
بغضش داشت خفش میکرد
حرف زدن براش سخت شده بود
یاد دوباره پسر،باعث میشد قلبش به درد بیاد
/حالتون خوبه؟
+چیزی نیست... فقط...شنیدن دوباره رایحهی جونگکوک....
ناگهان صدای آشنایی به گوش دختر خورد
"رایحهی من؟"
دختر نگاهش رو به سمت صدا داد و با دیدن جونگکوک،بغضش شکست و به سمتش دوید
پسر اونو در آغوش گرفت و بوسهی آرومی روی سرش گذاشت
_دلم برات تنگ شده بود...
+منم جونگکوکی...منم دلم برات تنگ شده بود(گریه)
پسر محکم تر از قبل دخترو بغل گرفت و دختر خودشو توی آغوش جئون غرق کرد
+جونگکوکا...
_بله...بله عزیزکم؟
+دلم...هق..خیلی برات تنگ شده بود..هق.. چرا.. چرا از پیشم رفتی؟قول بده دیگه هیچوت...هق.. تنهام نزاری..هق..هق...هق(گریه)
_نگران نباش بیب،دیگه هیچوقت از پیشت نمیرم:)
_حالاهم دیگه گریه نکن،زشت میشیا
"از دید جونگکوک"
بغلش کردم و بردمش تو اتاقم
گذاشتمش روی تخت و درو بستم
+جیغغغغغ داری چیکار میکنییییی
_نگران نباش بچه
رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی سینهاش
_تکون نخور(آروم)
دستامو دور کمرش حلقه کردم و رایحهی توت فرنگیشو وارد ریه هام کردم
لبخندی زد و شروع به ناز کردن موهام شد
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت:]
«2 ساعت بعد»
چشمام وباز کردم و به دور و ورم نگاهی کردم ولی هایری نبود
با نگرانی از اتاق بیرون رفتم تا پیداش کنم
_هایری؟
جوابی نشنیدم
_هایری کجایی؟!!
بازم جوابی نگرفتم.ترسم بیشتر شد.کل قصرو گشتم.فقط یه جا مونده که نگشتم،باغ رز
با تمام سرعت به سمت باغ رز دویدم و اسمشو صدا زدم
+عه،جونگکوکا، بیدار شدی؟چیشده؟
_هایری..حالت خوبه؟
+آره.. خوبم
نفس راحتی کشیدم و بغلش کردم
_خوشحالم که حالت خوبه
+باز چیشده کوکی؟
_هیچی...هیچی نشده
خیالم راحت شد..
وقتی هایری اینجاست،همیشه باید نگران باشم
اون خون خاصی داره که هر ۱٠٠ سال یکبار پیدا میشه
و به ندرت توی دنیا پیدا میشه
بخواطر همین،همه رو به خودش جذب میکنه
+جونگکوکا،چرا راجب این باغ هیچی بهم نگفته بودی؟
+جونگکوکاااا
_ها بله؟
+"چرا راجب این باغ هیچی بهم نگفته بودی؟"
_آها خب...چیزه.. وقت نشد!
+یاااااا یعنی چی که وقت نشددد میدونی من...
"از دید هایری"
یهویی لـ.ـباشو روی لـ.بام گذاشت و نذاشت حرفم تموم شه
چسبوندم به دیوار و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
سرشو توی گردنم برد و یه مـ.ـک از گردنم زد
+جونگکوکا...نکن
به مـ.ـک زدن گردنم ادامه داد
+کوکیا من..
یهو دندوناشو توی گردنم فرو کرد...
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟏𝟎
؟: هایری شی!!
+ب.. بله؟
؟: پادشاه... میخوان شمارو ببینن
+منو؟
؟: بله
+ب.. باشه... میام
«سرزمین خونآشام ها_قصر»
/خیلی وقته ندیدمتون،خوش اومدین،خانم کیم.
+س.. سلام
رایحهی تلخ پسر توی قصر میپیچید
داشت دخترو دیوونه میکرد
دختر بغض کرد
بغضش داشت خفش میکرد
حرف زدن براش سخت شده بود
یاد دوباره پسر،باعث میشد قلبش به درد بیاد
/حالتون خوبه؟
+چیزی نیست... فقط...شنیدن دوباره رایحهی جونگکوک....
ناگهان صدای آشنایی به گوش دختر خورد
"رایحهی من؟"
دختر نگاهش رو به سمت صدا داد و با دیدن جونگکوک،بغضش شکست و به سمتش دوید
پسر اونو در آغوش گرفت و بوسهی آرومی روی سرش گذاشت
_دلم برات تنگ شده بود...
+منم جونگکوکی...منم دلم برات تنگ شده بود(گریه)
پسر محکم تر از قبل دخترو بغل گرفت و دختر خودشو توی آغوش جئون غرق کرد
+جونگکوکا...
_بله...بله عزیزکم؟
+دلم...هق..خیلی برات تنگ شده بود..هق.. چرا.. چرا از پیشم رفتی؟قول بده دیگه هیچوت...هق.. تنهام نزاری..هق..هق...هق(گریه)
_نگران نباش بیب،دیگه هیچوقت از پیشت نمیرم:)
_حالاهم دیگه گریه نکن،زشت میشیا
"از دید جونگکوک"
بغلش کردم و بردمش تو اتاقم
گذاشتمش روی تخت و درو بستم
+جیغغغغغ داری چیکار میکنییییی
_نگران نباش بچه
رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی سینهاش
_تکون نخور(آروم)
دستامو دور کمرش حلقه کردم و رایحهی توت فرنگیشو وارد ریه هام کردم
لبخندی زد و شروع به ناز کردن موهام شد
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت:]
«2 ساعت بعد»
چشمام وباز کردم و به دور و ورم نگاهی کردم ولی هایری نبود
با نگرانی از اتاق بیرون رفتم تا پیداش کنم
_هایری؟
جوابی نشنیدم
_هایری کجایی؟!!
بازم جوابی نگرفتم.ترسم بیشتر شد.کل قصرو گشتم.فقط یه جا مونده که نگشتم،باغ رز
با تمام سرعت به سمت باغ رز دویدم و اسمشو صدا زدم
+عه،جونگکوکا، بیدار شدی؟چیشده؟
_هایری..حالت خوبه؟
+آره.. خوبم
نفس راحتی کشیدم و بغلش کردم
_خوشحالم که حالت خوبه
+باز چیشده کوکی؟
_هیچی...هیچی نشده
خیالم راحت شد..
وقتی هایری اینجاست،همیشه باید نگران باشم
اون خون خاصی داره که هر ۱٠٠ سال یکبار پیدا میشه
و به ندرت توی دنیا پیدا میشه
بخواطر همین،همه رو به خودش جذب میکنه
+جونگکوکا،چرا راجب این باغ هیچی بهم نگفته بودی؟
+جونگکوکاااا
_ها بله؟
+"چرا راجب این باغ هیچی بهم نگفته بودی؟"
_آها خب...چیزه.. وقت نشد!
+یاااااا یعنی چی که وقت نشددد میدونی من...
"از دید هایری"
یهویی لـ.ـباشو روی لـ.بام گذاشت و نذاشت حرفم تموم شه
چسبوندم به دیوار و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
سرشو توی گردنم برد و یه مـ.ـک از گردنم زد
+جونگکوکا...نکن
به مـ.ـک زدن گردنم ادامه داد
+کوکیا من..
یهو دندوناشو توی گردنم فرو کرد...
۵.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.