نقآب دآر
•𝟭𝟰•
کیم:جالبه...(کمی سکوت کرد)کسی که متوجه احساسات نشه نمیتونه متوجه مهم بودن و ارزشمند بودن یک تئاتر بشه پس فکر نکنم بتونه به عمق تئاتر و نمایش پی ببره،و همچین افرادی حاضر نیستن پاشون رو توی سالن تئاتر بزارن حتی لایق این نیستن،و قطعا کسی که به تئاتر میاد تمامی این ها رو درک میکنه و میفهمه،پس میتونم بگم هرکس که به تئاتر میاد میتونه متوجه تمامی احساساتت بشه و درکشون کنه،حتی اگه به نظر نیاد...در اعماق و وجود قلبش...اینطوره
لی:(متهیر شد و لبخند کمرنگ و خجالی زد)بله...درسته...ممنون بابت حرف هاتون(لبخند)
لی:(تلفنش زنگ خورد)ببخشید...
کیم:نه مشکلی نیست(با صدای آرومی گفت)
لی:بله؟بله خودم هستم،بله...بله درسته...بله...بله بله...چی؟...ببخشید میشه لطفا دوباره تکرار کنید؟!...مطمئنید؟ولی اون حالش خوب بود!بله...بله...زود میام...زود...بله...چشم...فقط...لطفا مراقبش باشید...لطفا...(با بغض این رو گفت و تلفنش رو قطع کرد)ببخشید میشه لطفا زود برید بیمارستان(با صدای لرزشی)
کیم:اتفاقی افتاده؟(سرعتش رو بیشتر کرد و ریز به خانم لی نگاه کرد)
لی:برادرم...حالش بد شده...میشه لطفا زودتر به بیمارستان sun برید؟(با استرس)
کیم:بله بله
(سرعتم رو بیشتر کردم و مسیرم رو تغییر دادم.تا بیمارستان فاصله ی زیادی داشتیم که باعث میشد دیر برسیم پس هرچقدر سرعت بیشتر زمان کمتر،همچنین نمیتونم زمان رو هدر بدم چون جوری که معلومه وصعیت وخیمه خیلی وخیم)
(بعد 30 دقیقه به بیمارستان رسیدیم،ماشین رو یه جا پارک کردم و از ماشین خارج شدم و قبل این که در رو برای خانم لی باز کنم خودش از ماشین خارج شد و از خیابون رد شد و به سمت بیمارستان دوید،من هم پشت سرش دوویدم و هردو وارد بیمارستان شدیم)
(به سمت پذیرش رفتیم،خانم لی اسم برادرش و فامیل برادرش رو گفت و خانمی که توی پذیرش بود گفت به اتاق عمل منتقل شده...خانم لی روی صندلی جلوی اتاق عمل نشست و با بغضی که انگار جلوی حرف زدن و نفس کشیدنش رو میگرفت به در اتاق عمل خیره شد)
(همونطور که بهش خیره شدم دیدم سرش رو پایین انداخت،عقب تر رفتم و از خانم لی دور شدم،به فروشگاه درون بیمارستان رفتم و دوتا نوشیدنی خنک گرفتم و بعد از پرداخت پول از فروشگاه درون بیمارستان خارج شدم و به سمت اتاق عمل رفتم و جلوی در اتاق عمل ایستادم و به خانم لی خیره شدم،دستم رو دراز کردم و نوشیدنی رو جلوش گرفتم)
لی:(سرش رو بالا آوورد و با دیدن کیم و نوشیدنی توی دستش بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و هق هق کردن)
کیم:(متعجب بهش خیره شد و دست پاچه شد)
(مشکل چیه؟من کاری کردم یا مشکل از این نوشیدنیه؟نکنه از این نوشیدنی خوشش نمیاد؟از من خوشش نمیاد؟از خداشم باشه...ولی...چشه؟)
کیم:جالبه...(کمی سکوت کرد)کسی که متوجه احساسات نشه نمیتونه متوجه مهم بودن و ارزشمند بودن یک تئاتر بشه پس فکر نکنم بتونه به عمق تئاتر و نمایش پی ببره،و همچین افرادی حاضر نیستن پاشون رو توی سالن تئاتر بزارن حتی لایق این نیستن،و قطعا کسی که به تئاتر میاد تمامی این ها رو درک میکنه و میفهمه،پس میتونم بگم هرکس که به تئاتر میاد میتونه متوجه تمامی احساساتت بشه و درکشون کنه،حتی اگه به نظر نیاد...در اعماق و وجود قلبش...اینطوره
لی:(متهیر شد و لبخند کمرنگ و خجالی زد)بله...درسته...ممنون بابت حرف هاتون(لبخند)
لی:(تلفنش زنگ خورد)ببخشید...
کیم:نه مشکلی نیست(با صدای آرومی گفت)
لی:بله؟بله خودم هستم،بله...بله درسته...بله...بله بله...چی؟...ببخشید میشه لطفا دوباره تکرار کنید؟!...مطمئنید؟ولی اون حالش خوب بود!بله...بله...زود میام...زود...بله...چشم...فقط...لطفا مراقبش باشید...لطفا...(با بغض این رو گفت و تلفنش رو قطع کرد)ببخشید میشه لطفا زود برید بیمارستان(با صدای لرزشی)
کیم:اتفاقی افتاده؟(سرعتش رو بیشتر کرد و ریز به خانم لی نگاه کرد)
لی:برادرم...حالش بد شده...میشه لطفا زودتر به بیمارستان sun برید؟(با استرس)
کیم:بله بله
(سرعتم رو بیشتر کردم و مسیرم رو تغییر دادم.تا بیمارستان فاصله ی زیادی داشتیم که باعث میشد دیر برسیم پس هرچقدر سرعت بیشتر زمان کمتر،همچنین نمیتونم زمان رو هدر بدم چون جوری که معلومه وصعیت وخیمه خیلی وخیم)
(بعد 30 دقیقه به بیمارستان رسیدیم،ماشین رو یه جا پارک کردم و از ماشین خارج شدم و قبل این که در رو برای خانم لی باز کنم خودش از ماشین خارج شد و از خیابون رد شد و به سمت بیمارستان دوید،من هم پشت سرش دوویدم و هردو وارد بیمارستان شدیم)
(به سمت پذیرش رفتیم،خانم لی اسم برادرش و فامیل برادرش رو گفت و خانمی که توی پذیرش بود گفت به اتاق عمل منتقل شده...خانم لی روی صندلی جلوی اتاق عمل نشست و با بغضی که انگار جلوی حرف زدن و نفس کشیدنش رو میگرفت به در اتاق عمل خیره شد)
(همونطور که بهش خیره شدم دیدم سرش رو پایین انداخت،عقب تر رفتم و از خانم لی دور شدم،به فروشگاه درون بیمارستان رفتم و دوتا نوشیدنی خنک گرفتم و بعد از پرداخت پول از فروشگاه درون بیمارستان خارج شدم و به سمت اتاق عمل رفتم و جلوی در اتاق عمل ایستادم و به خانم لی خیره شدم،دستم رو دراز کردم و نوشیدنی رو جلوش گرفتم)
لی:(سرش رو بالا آوورد و با دیدن کیم و نوشیدنی توی دستش بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و هق هق کردن)
کیم:(متعجب بهش خیره شد و دست پاچه شد)
(مشکل چیه؟من کاری کردم یا مشکل از این نوشیدنیه؟نکنه از این نوشیدنی خوشش نمیاد؟از من خوشش نمیاد؟از خداشم باشه...ولی...چشه؟)
۸.۹k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.