بهرام کیانی شاعر آملی
آقای "بهرام کیانی" شاعر مازندرانی، زادهی سال ۱۳۶۷ خورشیدی در چمستان شهرستان نور است.
وی در حال حاضر مسئول انجمن شعر امید چمستان است و تاکنون دو کتاب به نامهای "سمر" و "زمان دیداری" چاپ و منتشر کرده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
[بیگانگی]
بیگانه، آرام میرود و پیوسته
چون چراغها، فزونی خویشتند
مردمان سرگردان در کنارهها
آنان که میدوند.
خالی افتاد شب بیهوده؛ تهی شده از بوس و کنار،
در فرسودگی اسکلتهای فلزی
در خانههای نیمهکارهی منتظر؛
اما بیگانه، آرام میرود و پیوسته.
بیخیال عزیز من!
تن دهیم بیا، افتاده افتاده به همین بیچیزی!
چنگ به آغوشِ سنگ دارد انسان؛
برای بَر شدن از قلّهها و باروها؛
بیگانه اما، آرام میرود و پیوسته.
درهی تهی دهن باز میکند
چون نامت، در دستان من.
با کلافِ خمیازهها در این دره سقوط خواهم کرد؛
در نام سنگی تو؛
جوری که افتادنم، دویدنم باشد.
با ردِّ روشنا از مسیر گامها؛ بیگانه، آرام میرود و پیوسته.
(۲)
[آمدنِ حقیقت]
شکل گرفته، پیش از هر چیز
خطوط سفید ناپیوسته
روایتم این گونه است از آمدن.
دوستی تازه میجوید
زبان سرخ، از التهاب صداش
کوچههای خاکستری از خیابانهای کج
پرده بردارند ملال را.
خانههای گم شده در فواصل سریع
چون رنگ سرخ، روی آسفالت؛
حضور دارند از اتفاق؛
اما آن چیزی که موجب فهم بود
این فاصلهی میان دو اتفاق
از بین میرود در این رؤیای سریع
روایتم این گونهست از خون شدن.
چشم میبندم و بیرون میکشم تاریکی را
از میان چرخهای کُند
تو باید باشی و مژههات بلرزد باید،
از فرط معصومیت؛
مژههات بلرزد از خبرهات را بردن، معصومانه؛
جا که فضای منتظریست آسمان؛
جا که کاجها خود روایت دیگریست
خون آمدن را.
صورتهای منتظر ایستگاهها، چهرهی گلها زیر نور تند
صورت مردی که اصرارها را پس میزند؛
او که بقایش، چهرهاش، بود، دست نیافتنی.
روایتم این گونهست از حقیقت.
خورشیدها در خیرگی عابران، آویزانند به جای پردهها
مثل بیآبی بر زبان گس.
دور که شد از نردهها،
میزند به او، هر چیزِ سخت و آهنی؛
منتظر که فوتش کند هوا؛
منتظر که مرگش را نیز
چون رسیدن گلها
چون فرا گرفت حقیقت.
(۳)
[دادگاه]
یک دستِ خفته بر آستانه
چه میداند از انزوای گلوش
که مرهم بگیرد از این سِیر مدام
یا آن هم، به تفرّجِ ناب
بر بالِ کبوترپوش؟
ترسش را که پیاپی در تکان پاهای محتضرش میریزد،
انگشتِ به پرسشش را در هوا میآمیزد؛
و از سکون هوا اجازهی مرگ میگیرد.
در پس و پیش رفتِ چشمهاش، غزل خداحافظی از انتشار جهان میدود.
پس این سرگیجه را به جوششی از آنِ آن دنیا مینامد.
به تلافی نیامدنش، تمام پلهها را تکرار میکند
تمام جادهها را و آدمها را میپیماید دوباره
و سر آخر، فقط میتواند
یک نگاه واماندهاش را مرور کند.
در محکمه به قاضی میگوید: «حدس زده بود فقط»
و این جبران اتهام را نمیکند.
فرجام از دستهایش گستردهتر است و آن را به بند میکشد.
در یک عاقبت خاموش که ماه را به شامگاهان الصاق کردهاند
اتومبیلها با چراغهای روشنشان
یک خط کج را به کویر تصویر کردهاند.
وَ انگشتان قاتل گرداگردِ گلوی متهم را میفشارد
تا گوشه گوشهی یک روایت در اغتشاش بهسر برد.
قاضی پرونده عدالت را کمی معطل میکند
هر چند گشتن در چشمانش پیداست
به همان اندازه نیز جادههای مدوّر.
(۴)
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
@_bahram_kiani_
وی در حال حاضر مسئول انجمن شعر امید چمستان است و تاکنون دو کتاب به نامهای "سمر" و "زمان دیداری" چاپ و منتشر کرده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
[بیگانگی]
بیگانه، آرام میرود و پیوسته
چون چراغها، فزونی خویشتند
مردمان سرگردان در کنارهها
آنان که میدوند.
خالی افتاد شب بیهوده؛ تهی شده از بوس و کنار،
در فرسودگی اسکلتهای فلزی
در خانههای نیمهکارهی منتظر؛
اما بیگانه، آرام میرود و پیوسته.
بیخیال عزیز من!
تن دهیم بیا، افتاده افتاده به همین بیچیزی!
چنگ به آغوشِ سنگ دارد انسان؛
برای بَر شدن از قلّهها و باروها؛
بیگانه اما، آرام میرود و پیوسته.
درهی تهی دهن باز میکند
چون نامت، در دستان من.
با کلافِ خمیازهها در این دره سقوط خواهم کرد؛
در نام سنگی تو؛
جوری که افتادنم، دویدنم باشد.
با ردِّ روشنا از مسیر گامها؛ بیگانه، آرام میرود و پیوسته.
(۲)
[آمدنِ حقیقت]
شکل گرفته، پیش از هر چیز
خطوط سفید ناپیوسته
روایتم این گونه است از آمدن.
دوستی تازه میجوید
زبان سرخ، از التهاب صداش
کوچههای خاکستری از خیابانهای کج
پرده بردارند ملال را.
خانههای گم شده در فواصل سریع
چون رنگ سرخ، روی آسفالت؛
حضور دارند از اتفاق؛
اما آن چیزی که موجب فهم بود
این فاصلهی میان دو اتفاق
از بین میرود در این رؤیای سریع
روایتم این گونهست از خون شدن.
چشم میبندم و بیرون میکشم تاریکی را
از میان چرخهای کُند
تو باید باشی و مژههات بلرزد باید،
از فرط معصومیت؛
مژههات بلرزد از خبرهات را بردن، معصومانه؛
جا که فضای منتظریست آسمان؛
جا که کاجها خود روایت دیگریست
خون آمدن را.
صورتهای منتظر ایستگاهها، چهرهی گلها زیر نور تند
صورت مردی که اصرارها را پس میزند؛
او که بقایش، چهرهاش، بود، دست نیافتنی.
روایتم این گونهست از حقیقت.
خورشیدها در خیرگی عابران، آویزانند به جای پردهها
مثل بیآبی بر زبان گس.
دور که شد از نردهها،
میزند به او، هر چیزِ سخت و آهنی؛
منتظر که فوتش کند هوا؛
منتظر که مرگش را نیز
چون رسیدن گلها
چون فرا گرفت حقیقت.
(۳)
[دادگاه]
یک دستِ خفته بر آستانه
چه میداند از انزوای گلوش
که مرهم بگیرد از این سِیر مدام
یا آن هم، به تفرّجِ ناب
بر بالِ کبوترپوش؟
ترسش را که پیاپی در تکان پاهای محتضرش میریزد،
انگشتِ به پرسشش را در هوا میآمیزد؛
و از سکون هوا اجازهی مرگ میگیرد.
در پس و پیش رفتِ چشمهاش، غزل خداحافظی از انتشار جهان میدود.
پس این سرگیجه را به جوششی از آنِ آن دنیا مینامد.
به تلافی نیامدنش، تمام پلهها را تکرار میکند
تمام جادهها را و آدمها را میپیماید دوباره
و سر آخر، فقط میتواند
یک نگاه واماندهاش را مرور کند.
در محکمه به قاضی میگوید: «حدس زده بود فقط»
و این جبران اتهام را نمیکند.
فرجام از دستهایش گستردهتر است و آن را به بند میکشد.
در یک عاقبت خاموش که ماه را به شامگاهان الصاق کردهاند
اتومبیلها با چراغهای روشنشان
یک خط کج را به کویر تصویر کردهاند.
وَ انگشتان قاتل گرداگردِ گلوی متهم را میفشارد
تا گوشه گوشهی یک روایت در اغتشاش بهسر برد.
قاضی پرونده عدالت را کمی معطل میکند
هر چند گشتن در چشمانش پیداست
به همان اندازه نیز جادههای مدوّر.
(۴)
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
@_bahram_kiani_
۱.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.