فیک( عشق) پارت آخر ۵۱
فیک( عشق) پارت آخر ۵۱
جیمین ویو
دو روز بعد...
دو روز میگذره...اما ا.ت بهوش نیومده.....میترسم چیزش بیشه.......دکتر بعد از هربار معاینه میگفت حالش رو به بهبوده.....پس چرا بهوش نمیاد..........
بلاخره تونستم دکتر و راضی کنم تا بیتونم ا.ت و ببينم......
وارد اتاقش شدم.............رو تخت آروم خوابیده بود...........ماسک آکسیژن سِرُم......و هزار جور وسایل دیگه ک من اسمشو نمیدونستم.........
کنار تختش رو صندلی نشستم.....دستشو گرفتم.........
جیمین: ا.ت.....حالت خوبه.....چشماتو باز...کن دیگه....چقد میخای بخوابی........فقط بیدار شو..قول میدم دیگه میزارم بیشتر بخوابی......ازم ناراحت نيستی....نه...کاش اون روز ولت نمیکردم...کاش یجا باهات میومدم...اما خب منم نمیدونستم اینجوری میشه.......میخاستم جلو همه بهت بگم چقد دوست دارم....اما خب........
اما لطفا بیدار شو...من اینجا تنهام......بدون تو واسم سخته......
انگشت دستش تکون خورد.........کم کم چشماشو باز کرد.....
جیمین: ا.ت.....ا.ت...من ..من میرم دکتر خبر کنم...صبر کن.....
از رو صندلی بلند شدم...ک دستمو گرفت.........
بهش نگا کردم....ماسک آکسیژن و از جلو دهنش برداشته بود....
ا.ت: جج..جیم..جیمین....
جیمین: جونم...بگو......
ا.ت: بش...بشین.....
جیمین: چشم.....
رو صندلی نشستم ....
ا.ت:می..میخا...م...یچ...چیزی بهت....بگ...م....
جیمین: بگو...میشنوم......
ا.ت: خی...خیلی ...دوس...دوست...دار...م.....
فقط با حرفش فک کردم تمومی دنیا رو بهم داده.....
جیمین: منم..خیلی دوست دارم......
ا.ت: پس....هی..هیچوقت....ول..ولم نکن.....
جیمین: تا ابد........
..
.
دکتر و خبر کردم...گفت حالش خوبه....شايد فردا مرخصش کنه.........دیگه از خوشحالی بال درمیاوردم.............
با مامان بابام و نامو لارا هینا و هانول و بورام.....تو راهرو بیمارستان نشسته بودیم......
مامان جیمین: نظرت چیه....واسش یه مهمونی بگیرم....
جیمین: مهمونی.....
مامان جیمین: آره......چون حالش خوب شده....
جیمین: باشه...فردا شب.....چون فردا مرخصش میکنه......
بابا جیمین: باشه...........
..
فردا قرار شد.....لارا و نامو ا.ت و ازبیمارستان بیاره...به لارا یه لباس ک خودم واسه ا.ت خريد بودم و دادم...تا ا.ت اونو بیپوشه..........
مهمونی تو حیاط خونه ما بود..........آماده جلو در وایستاده بودم........یه حلقه خریده بودم..........میخام امروز جلو همه بگم.....دیگه تحمل ندارم.....
.
اومدن.....لارا به ا.ت کمک کرد...ک از ماشین پیاده شه...منم رفتم کنارشون.....
جیمین: سلام....حالت خوبه ......
ا.ت: خوبم......
دست ا.ت و گرفتم و کمک شدم راه بره.......به سمت مهمونا رفتیم......
ات: اینجا چیخبره......
مامان و بابام و دیدم ک جلومون وایستاده بود.....تا ا.ت و دیدن به سمتش اومد.........
مامان جیمین: حالت خوبه...عروس قشنگم.......
چشمای ا.ت بعد از شنیدن این حرف گرد شد........
جیمین: مامان.....
مامان جیمین: باشه.....من ک چیزی نگفتم....
ا.ت: ممنون خاله جون.........
بعد از سلام علیک با مهمونا ا.ت و بردمش تا بشینه........
دیگه به آخرای مهمونی کم مونده بود....از نامو خاستم...تا نور و رو منو ا.ت بندازه......جلو ا.ت زانو زدم.........و جعبه حلقه رو از جیبم بیرون کردمو جلو ا.ت گرفتمش..........
جیمین: ا.ت......واسه اینکه اذیتت کردم واقعا معذرت میخوام.........و اینکه دوس داری بقیه زندگیتو کنار هم بگذرونیم..........
منتظر جواب بودم............
ا.ت: نه....
جیمین: نه......
ا.ت: آره....چون تنها...تو این زندگی نه بلکه تو هر زندگی و هرجا کنارتم.........قبول دارم........
حلقه رو انگشتش کردم.......و اونم حلقه رو انگشتم کرد...........
..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
جیمین ویو
دو روز بعد...
دو روز میگذره...اما ا.ت بهوش نیومده.....میترسم چیزش بیشه.......دکتر بعد از هربار معاینه میگفت حالش رو به بهبوده.....پس چرا بهوش نمیاد..........
بلاخره تونستم دکتر و راضی کنم تا بیتونم ا.ت و ببينم......
وارد اتاقش شدم.............رو تخت آروم خوابیده بود...........ماسک آکسیژن سِرُم......و هزار جور وسایل دیگه ک من اسمشو نمیدونستم.........
کنار تختش رو صندلی نشستم.....دستشو گرفتم.........
جیمین: ا.ت.....حالت خوبه.....چشماتو باز...کن دیگه....چقد میخای بخوابی........فقط بیدار شو..قول میدم دیگه میزارم بیشتر بخوابی......ازم ناراحت نيستی....نه...کاش اون روز ولت نمیکردم...کاش یجا باهات میومدم...اما خب منم نمیدونستم اینجوری میشه.......میخاستم جلو همه بهت بگم چقد دوست دارم....اما خب........
اما لطفا بیدار شو...من اینجا تنهام......بدون تو واسم سخته......
انگشت دستش تکون خورد.........کم کم چشماشو باز کرد.....
جیمین: ا.ت.....ا.ت...من ..من میرم دکتر خبر کنم...صبر کن.....
از رو صندلی بلند شدم...ک دستمو گرفت.........
بهش نگا کردم....ماسک آکسیژن و از جلو دهنش برداشته بود....
ا.ت: جج..جیم..جیمین....
جیمین: جونم...بگو......
ا.ت: بش...بشین.....
جیمین: چشم.....
رو صندلی نشستم ....
ا.ت:می..میخا...م...یچ...چیزی بهت....بگ...م....
جیمین: بگو...میشنوم......
ا.ت: خی...خیلی ...دوس...دوست...دار...م.....
فقط با حرفش فک کردم تمومی دنیا رو بهم داده.....
جیمین: منم..خیلی دوست دارم......
ا.ت: پس....هی..هیچوقت....ول..ولم نکن.....
جیمین: تا ابد........
..
.
دکتر و خبر کردم...گفت حالش خوبه....شايد فردا مرخصش کنه.........دیگه از خوشحالی بال درمیاوردم.............
با مامان بابام و نامو لارا هینا و هانول و بورام.....تو راهرو بیمارستان نشسته بودیم......
مامان جیمین: نظرت چیه....واسش یه مهمونی بگیرم....
جیمین: مهمونی.....
مامان جیمین: آره......چون حالش خوب شده....
جیمین: باشه...فردا شب.....چون فردا مرخصش میکنه......
بابا جیمین: باشه...........
..
فردا قرار شد.....لارا و نامو ا.ت و ازبیمارستان بیاره...به لارا یه لباس ک خودم واسه ا.ت خريد بودم و دادم...تا ا.ت اونو بیپوشه..........
مهمونی تو حیاط خونه ما بود..........آماده جلو در وایستاده بودم........یه حلقه خریده بودم..........میخام امروز جلو همه بگم.....دیگه تحمل ندارم.....
.
اومدن.....لارا به ا.ت کمک کرد...ک از ماشین پیاده شه...منم رفتم کنارشون.....
جیمین: سلام....حالت خوبه ......
ا.ت: خوبم......
دست ا.ت و گرفتم و کمک شدم راه بره.......به سمت مهمونا رفتیم......
ات: اینجا چیخبره......
مامان و بابام و دیدم ک جلومون وایستاده بود.....تا ا.ت و دیدن به سمتش اومد.........
مامان جیمین: حالت خوبه...عروس قشنگم.......
چشمای ا.ت بعد از شنیدن این حرف گرد شد........
جیمین: مامان.....
مامان جیمین: باشه.....من ک چیزی نگفتم....
ا.ت: ممنون خاله جون.........
بعد از سلام علیک با مهمونا ا.ت و بردمش تا بشینه........
دیگه به آخرای مهمونی کم مونده بود....از نامو خاستم...تا نور و رو منو ا.ت بندازه......جلو ا.ت زانو زدم.........و جعبه حلقه رو از جیبم بیرون کردمو جلو ا.ت گرفتمش..........
جیمین: ا.ت......واسه اینکه اذیتت کردم واقعا معذرت میخوام.........و اینکه دوس داری بقیه زندگیتو کنار هم بگذرونیم..........
منتظر جواب بودم............
ا.ت: نه....
جیمین: نه......
ا.ت: آره....چون تنها...تو این زندگی نه بلکه تو هر زندگی و هرجا کنارتم.........قبول دارم........
حلقه رو انگشتش کردم.......و اونم حلقه رو انگشتم کرد...........
..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۹.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲