فیک( عشق) ادامه پارت آخر ۵۱
فیک( عشق) ادامه پارت آخر ۵۱
ا.ت: آره....چون تنها...تو این زندگی نه بلکه تو هر زندگی و هرجا کنارتم.........قبول دارم........
حلقه رو انگشتش کردم.......و اونم حلقه رو انگشتم کرد...........
..
دو سال بعد....
ا.ت: جیمین...عجله کن....دیر شد.....
جیمین: اومدم......
کیفمو برداشتم و بعداز خداحافظی با مامان بابا جیمین از خونه بیرون شدم......سوار ماشین شدم....ک جیمینم اومد........بعد از نیم ساعتی به دانشگاه رسیدیم.....
خب بیان بگم چه شده.....
بعد اینکه پیشنهاد جیمین و قبول کردم...قرار شد با اونا زندگی کنم..........و بعد از دانشگاه ازدواج کنيم.........
من پزشکی میخونم جیمینم اقتصاد...تو یه دانشگاه اما کلاس های مختلف.....
بابام واسه جرم های ک انجام داده بود اعدام شد.......الان کسی نیس ک اذیتمکنه.......
زندگيم واقعا خوب شده..الان واقعا خوشحالم...........
دم در دانشگاه پیاده شدیم...نامو لارا دم در منتظر بودن.........هینا و هانول واسه تحصیل رفتن خارج از کشور......به هانول تو امتحانا کمک کردم...اونم تونست بهترین دانش آموز سال شه...و بعد از اون با هینا رفتن خارج واسه تحصیل....
ات: سلام.....
لارا: سلام...اینو نگا.....
دست خودش و نامو رو بلند کرد...حلقه بود......
ا.ت: واقعا....
لارا: آره....
ات: مبارکه مبارکه ....
بغلش کردم و بعدش نامو رو بغل کردم.......
جیمین: هی نامو...کارتو کردی......
نامو: آره..تو کردی من نکنم....
جیمین: خوشبخت بشین....
لارا و نامو: ممنون...شماهم.....
ا.ت: خب بریم......
منو لارا و نامو و جیمین...وارد دانشگاه شدیم...
..
طعم...خوشبختی...عشق...لذت...زندگی....خانوداه....همش...و چشیدم.....این بهترین طعم بود........چیزی ک همیشه آرزوشو داشتم..بلاخره پیداش کردم.....نیمه گمشدمو....و عشقمو ....
پایان.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه...پایانش شاید کمی مسخره شده باشه...🙃
نظرتون درموردش بگین...خوب بود یا نه....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜🌠
ا.ت: آره....چون تنها...تو این زندگی نه بلکه تو هر زندگی و هرجا کنارتم.........قبول دارم........
حلقه رو انگشتش کردم.......و اونم حلقه رو انگشتم کرد...........
..
دو سال بعد....
ا.ت: جیمین...عجله کن....دیر شد.....
جیمین: اومدم......
کیفمو برداشتم و بعداز خداحافظی با مامان بابا جیمین از خونه بیرون شدم......سوار ماشین شدم....ک جیمینم اومد........بعد از نیم ساعتی به دانشگاه رسیدیم.....
خب بیان بگم چه شده.....
بعد اینکه پیشنهاد جیمین و قبول کردم...قرار شد با اونا زندگی کنم..........و بعد از دانشگاه ازدواج کنيم.........
من پزشکی میخونم جیمینم اقتصاد...تو یه دانشگاه اما کلاس های مختلف.....
بابام واسه جرم های ک انجام داده بود اعدام شد.......الان کسی نیس ک اذیتمکنه.......
زندگيم واقعا خوب شده..الان واقعا خوشحالم...........
دم در دانشگاه پیاده شدیم...نامو لارا دم در منتظر بودن.........هینا و هانول واسه تحصیل رفتن خارج از کشور......به هانول تو امتحانا کمک کردم...اونم تونست بهترین دانش آموز سال شه...و بعد از اون با هینا رفتن خارج واسه تحصیل....
ات: سلام.....
لارا: سلام...اینو نگا.....
دست خودش و نامو رو بلند کرد...حلقه بود......
ا.ت: واقعا....
لارا: آره....
ات: مبارکه مبارکه ....
بغلش کردم و بعدش نامو رو بغل کردم.......
جیمین: هی نامو...کارتو کردی......
نامو: آره..تو کردی من نکنم....
جیمین: خوشبخت بشین....
لارا و نامو: ممنون...شماهم.....
ا.ت: خب بریم......
منو لارا و نامو و جیمین...وارد دانشگاه شدیم...
..
طعم...خوشبختی...عشق...لذت...زندگی....خانوداه....همش...و چشیدم.....این بهترین طعم بود........چیزی ک همیشه آرزوشو داشتم..بلاخره پیداش کردم.....نیمه گمشدمو....و عشقمو ....
پایان.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه...پایانش شاید کمی مسخره شده باشه...🙃
نظرتون درموردش بگین...خوب بود یا نه....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜🌠
۱۰.۲k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲