rejected p35
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
+ خانوم شیم...چیزی شده ؟
با استرس نفس میکشید و مدام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره که این باعث شد بیشتر از قبل نگران بشم
+ خانوم شیم....چی شده ؟
صدام حالا کمی جدی شده بود...با نگرانی به سمتش گفتم.
شیم :ه...هیچی
+ پس چرا اینقدر استرس دارید؟....چرا جوری رفتار میکنید انگار چیزی رو ازم مخفی میکنید ؟
زن نفس عمیقی بیرون داد و هنوز بدنش میلرزید و با استرس به اطراف نگاه میکرد
+ لطفاً....چیشده ؟
سرش رو پایین انداخت و بعد از چند ثانیه با چشمان اشکی نگاهش رو به چشمان من داد
شیم : س....س...سوب
منتظر نگاهش میکردم
شیم : س... سوبین
با شنیدن اسم سوبین چند قدم جلو تر رفتم و با نگرانی و شوک نگاهم رو به زن دادم
شیم : س....سوبین...ت...تیر...خورده
زن بعد از کامل کردن جمله اش دیگه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن...پاهام سست شده بود...یعنی چی ؟....سوبین؟....سوبین من؟....برادر من؟....بغض تمام وجودم رو چنگ میزد و نمیتونستم حرفایی که شنیده بودم رو هضم کنم
+ ک...کجاست ؟
با چشمای اشکی و صورتی پر از شوک نگاهم رو به زن دادم... همینطور که سرش پایین بود لب زد :
شیم : آقای هوانگ....اونو به بیمارستان چوم...ب... برده
بغضم شکست و اشک از چشمام فرو میریخت...
.
هیون با بیحالی روی صندلی های سالن نسبتاً کوچیک بیمارستان نشسته بود و با بیحالی به نقطه ای نا مشخص خیره نگاه میکرد.
جونگین سرش رو بین دستاش گرفته بود و مدام با ضرب های پی در پی پاش به زمین ، سعی میکرد استرسش رو کاهش بده....
هیون نفس عمیقی کشید و به ساعت دیواری روی دیوار نگاهی انداخت و بعد دوباره با بیحالی نگاهش رو به زمین داد.
چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای گریه های آشنا ی فردی سریع از جاش بلند شد.
جونگین هم بعد از شنیدن صدای گریه ، شوکه شد و دستاش رو از روی سرش بداشت و سرش رو بالا گرفت.
هیون شوکه و نگران درحالی که اشک میریختم و بهشون نزدیک میشدم ، من رو نگاه میکرد.
هیون با نگرانی چند قدم برداشت و بهم نزدیک شد و منو توی آغوشش کشید.
با شدت گریه میکردم....هق هق میزدم و بخاطر این آینده ی نا معلوم ترسیده بودم
+ ه...هیون....هق هق
حالا بغض هیونجین هم ترکیده بود و همراه با هق هق هاس من آروم اشک میریخت،
_ چیزی نیست...چیزی نیست
دستش رو به سمت پشتم آورد و آروم نوازشش میکرد.
خودم رو بیشتر توی سینه ی مردونش فرو بردم و با تمام وجودم اشک میریختم.....
#فیکشن
#هیونجین
+ خانوم شیم...چیزی شده ؟
با استرس نفس میکشید و مدام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره که این باعث شد بیشتر از قبل نگران بشم
+ خانوم شیم....چی شده ؟
صدام حالا کمی جدی شده بود...با نگرانی به سمتش گفتم.
شیم :ه...هیچی
+ پس چرا اینقدر استرس دارید؟....چرا جوری رفتار میکنید انگار چیزی رو ازم مخفی میکنید ؟
زن نفس عمیقی بیرون داد و هنوز بدنش میلرزید و با استرس به اطراف نگاه میکرد
+ لطفاً....چیشده ؟
سرش رو پایین انداخت و بعد از چند ثانیه با چشمان اشکی نگاهش رو به چشمان من داد
شیم : س....س...سوب
منتظر نگاهش میکردم
شیم : س... سوبین
با شنیدن اسم سوبین چند قدم جلو تر رفتم و با نگرانی و شوک نگاهم رو به زن دادم
شیم : س....سوبین...ت...تیر...خورده
زن بعد از کامل کردن جمله اش دیگه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن...پاهام سست شده بود...یعنی چی ؟....سوبین؟....سوبین من؟....برادر من؟....بغض تمام وجودم رو چنگ میزد و نمیتونستم حرفایی که شنیده بودم رو هضم کنم
+ ک...کجاست ؟
با چشمای اشکی و صورتی پر از شوک نگاهم رو به زن دادم... همینطور که سرش پایین بود لب زد :
شیم : آقای هوانگ....اونو به بیمارستان چوم...ب... برده
بغضم شکست و اشک از چشمام فرو میریخت...
.
هیون با بیحالی روی صندلی های سالن نسبتاً کوچیک بیمارستان نشسته بود و با بیحالی به نقطه ای نا مشخص خیره نگاه میکرد.
جونگین سرش رو بین دستاش گرفته بود و مدام با ضرب های پی در پی پاش به زمین ، سعی میکرد استرسش رو کاهش بده....
هیون نفس عمیقی کشید و به ساعت دیواری روی دیوار نگاهی انداخت و بعد دوباره با بیحالی نگاهش رو به زمین داد.
چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای گریه های آشنا ی فردی سریع از جاش بلند شد.
جونگین هم بعد از شنیدن صدای گریه ، شوکه شد و دستاش رو از روی سرش بداشت و سرش رو بالا گرفت.
هیون شوکه و نگران درحالی که اشک میریختم و بهشون نزدیک میشدم ، من رو نگاه میکرد.
هیون با نگرانی چند قدم برداشت و بهم نزدیک شد و منو توی آغوشش کشید.
با شدت گریه میکردم....هق هق میزدم و بخاطر این آینده ی نا معلوم ترسیده بودم
+ ه...هیون....هق هق
حالا بغض هیونجین هم ترکیده بود و همراه با هق هق هاس من آروم اشک میریخت،
_ چیزی نیست...چیزی نیست
دستش رو به سمت پشتم آورد و آروم نوازشش میکرد.
خودم رو بیشتر توی سینه ی مردونش فرو بردم و با تمام وجودم اشک میریختم.....
۱۰.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.