rejected p35 ادامه
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
هیون با چشمای اشکی نگاهش رو به خانوم شیم داد اما اون زن هم بخاطر شدت ناراحتی و گریه سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جونگین چند قدم عقب تر ایستاده بود و همینطور که غمگین به منی که توی بغل هیونجین بودم نگاه میکرد ، اشک میریخت.
آروم خودم رو از هیون کمی فاصله دادم و با چشمای اشکیمو به چشمای اشکی و قرمز شده ی هیون خیره شدم
+ چکار کنم؟....اگر خوب نشه چی ؟....اگر بلایی سرش بیاد چی ؟
با هر کلمه ای که میگفتم شدت ریزش اشک هام دو برابر میشد.
هیون همینطور که اشک توی چشماش جمع بود و آروم آروم گریه میکرد ، لبخندی زد و موهای پریشون شدم رو از توی صورتم کنار زد
_ همه چی...همه چی درست میشه
خودش هم نمیدونست واقعاً این ممکنه یا نه...فقط میخواست به خودش و اطرافیانش بقبولونه که درسته...هوم؟
آروم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم.
خانوم شیم به طرفم اومد و شونم رو گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی فلزی بشینم.
هیون هم بعد از چند ثانیه به سمتم اومد و کنارم نشست...
توی فکر فرو رفته بود و به نقطه ای نا مشخص با چشمای قرمز شده اش نگاه میکرد..
.
(سه ساعت بعد )
سه ساعت گذشته بود،
جونگین روی صندلی نشسته بود و از استرس مدام ناخوناش رو میجوید، خانوم شیم کنار جونگین نشسته بود و همینطور که دستش رو روی کمر و شونه های پسرک میکشید ، سعی میکرد ارومش کنه و از این استرس چندین ساعتها درش بیاره.
هیون کنار من نشسته بود و به نقطه ای خیره بود و چیزی نمیگفت.
من هم کنارش روی صندلی نشسته بودم، سرم توی سینه اش بود و سعی میکردم دیگه جلوی اشکام رو بگیرم.
با صدای باز شدن در بخش اتاق عمل همه با هم از روی صندلی های فلزی بلند شدیم.
دکتر با لباس مخصوص بیرون اومده بود.
هممون چشمامون پر از نگرانی و دلهره و ترس از اینه بود و منتظر به آبهای دکتر زل زده بودیم
_ ا...آقای...دکتر...ح...حالش...خوبه؟
با نگرانی ، همینطور که سعی داشتی جلوی اشکات رو بگیری به چشمای درمونده و خسته ی دکتر زل زده.
جونگین: چرا چیزی نمیگید؟...چی شده ؟
جونگین با نهایت نگرانی و صدایی لرزون از استرس گفت که باعث شد دکتر سرش رو پایین بندازه.
نگرانیم با این حرکت دکتر بیشتر از قبل شد....
+ م...میشه...چ...چیزی بگید ؟
خانوم شیم....هیون.... جونگین....من....همه به لب های مرد زل زده بودیم و منتظر بودیم.
همه با نگرانی و استرس به دکتر خیره بودیم...مرد آروم بزاق دهنش رو قورت داد و همینطور که سرش پایین بود لب زد :
÷ متاسفم.....
#فیکشن
#هیونجین
هیون با چشمای اشکی نگاهش رو به خانوم شیم داد اما اون زن هم بخاطر شدت ناراحتی و گریه سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جونگین چند قدم عقب تر ایستاده بود و همینطور که غمگین به منی که توی بغل هیونجین بودم نگاه میکرد ، اشک میریخت.
آروم خودم رو از هیون کمی فاصله دادم و با چشمای اشکیمو به چشمای اشکی و قرمز شده ی هیون خیره شدم
+ چکار کنم؟....اگر خوب نشه چی ؟....اگر بلایی سرش بیاد چی ؟
با هر کلمه ای که میگفتم شدت ریزش اشک هام دو برابر میشد.
هیون همینطور که اشک توی چشماش جمع بود و آروم آروم گریه میکرد ، لبخندی زد و موهای پریشون شدم رو از توی صورتم کنار زد
_ همه چی...همه چی درست میشه
خودش هم نمیدونست واقعاً این ممکنه یا نه...فقط میخواست به خودش و اطرافیانش بقبولونه که درسته...هوم؟
آروم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم.
خانوم شیم به طرفم اومد و شونم رو گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی فلزی بشینم.
هیون هم بعد از چند ثانیه به سمتم اومد و کنارم نشست...
توی فکر فرو رفته بود و به نقطه ای نا مشخص با چشمای قرمز شده اش نگاه میکرد..
.
(سه ساعت بعد )
سه ساعت گذشته بود،
جونگین روی صندلی نشسته بود و از استرس مدام ناخوناش رو میجوید، خانوم شیم کنار جونگین نشسته بود و همینطور که دستش رو روی کمر و شونه های پسرک میکشید ، سعی میکرد ارومش کنه و از این استرس چندین ساعتها درش بیاره.
هیون کنار من نشسته بود و به نقطه ای خیره بود و چیزی نمیگفت.
من هم کنارش روی صندلی نشسته بودم، سرم توی سینه اش بود و سعی میکردم دیگه جلوی اشکام رو بگیرم.
با صدای باز شدن در بخش اتاق عمل همه با هم از روی صندلی های فلزی بلند شدیم.
دکتر با لباس مخصوص بیرون اومده بود.
هممون چشمامون پر از نگرانی و دلهره و ترس از اینه بود و منتظر به آبهای دکتر زل زده بودیم
_ ا...آقای...دکتر...ح...حالش...خوبه؟
با نگرانی ، همینطور که سعی داشتی جلوی اشکات رو بگیری به چشمای درمونده و خسته ی دکتر زل زده.
جونگین: چرا چیزی نمیگید؟...چی شده ؟
جونگین با نهایت نگرانی و صدایی لرزون از استرس گفت که باعث شد دکتر سرش رو پایین بندازه.
نگرانیم با این حرکت دکتر بیشتر از قبل شد....
+ م...میشه...چ...چیزی بگید ؟
خانوم شیم....هیون.... جونگین....من....همه به لب های مرد زل زده بودیم و منتظر بودیم.
همه با نگرانی و استرس به دکتر خیره بودیم...مرد آروم بزاق دهنش رو قورت داد و همینطور که سرش پایین بود لب زد :
÷ متاسفم.....
۱۴.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.