rejected p3۶
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
÷ متاسفم .....
تمام بدنم مور مور شد....دیگه کنترلی نداشتم....حجم عظیمی از اشک به چشمام هجوم آورد.
روی زانو هام افتادم و شروع کردم با تمام وجودم گریه کردن....هق هقام...تمام فضای بیمارستان رو گرفته بود...
+ نه....هق هق نهههههه.....سوبین من نمردهههه.....نمردههه
مرد سرش رو پایین انداخت
÷ غم....اخرتون باشه
جونگین تو شوک بود...با ناباوری روی صندلی نشست و همینطور که از شدت ترس و شوکه شدن نمیتونست حتی قطره ای اشک بریزه به نقطه ای خیره موند.
زن پیر هم همینطور که دستش روی شونه های خسته و آزاده ام بود آروم آروم اشک میریخت.
هیون به سمتم اومد و منو محکم توی بغلش گرفت...چشماش قرمز بود...سرم رو توی دستش گرفت و به سینش فشرد.
_ هیشش...عزیزم...آروم باش
با تمام وجودم اشک میریختم...دردناک گریه میکردم....از شدت هق هقام نفسم بالا نمیومد
+ سوبیننننن....هق هق....نمردهههه.....نمردهههه هق هق....به خدا قسم هیون....هق هق.....نمرده....
موهام رو نوازش میکرد و اونم آروم آروم اشک میریخت...
لباسش رو توی دستام میفشردم و جوری گریه میکردم که انگار همه چیز برای همیشه تموم شده بود.
.
هیون کنار تخت نشسته بود و به صورت غرق در خواب دخترک نگاه میکرد.
آروم انگشت های دستش رو نوازش میکرد و با لبخند غمگینی به چهره ی خسته و خوابیده ی دختر نگاه میکرد
_ متاسفم.....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش فرو ریخت اما با شنیدن صدای زنگ گوشی سریع پاکش کرد و گوشیش رو از روی کمد کوچیک کنار تخت برداشت و دم گوشش گذاشت
شیم : آقای هوانگ
با شنیدن صدای گرفته ی زن پیر نفی عمیقی کشید
_ کار هارو انجام دادین؟
خانوم شیم آروم بله ای گفت
_ برای کی؟
شیم : فردا...صبح زود....میتونید توی سرد خونه ی کنار قبرستون....ببنیدش
با صدای لرزونی حرف میزد و سعی میکرد بغضش رو مخفی بکنه.
_ جونگین...خوبه ؟
زن پیر نفس عمیقی کشید
شیم : بله.....
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ ممنون
و بعد گوشی رو قطع
گوشی رو دوباره کنار میز گذاشت و به سمت دخترک رفت و اومد و کنارش روی تخت دراز کشید.
همینطور که با چشمایی پر از عشق نگاهش میکرد ، آروم موهاش رو نوازش میکرد.
حالا این دختر...تنهای تنها شده بود....بدون هیچ خانواده ای....نه پدری...نه مادری....و حالا هم تنها برادرش رو که جونش رو هم براش فدا میکرد رو از دست داده بود.
این مرد میتونست؟....میتونست براش زندگی خوبی بسازه؟....میتونست دوباره برای طرد شده ای مثل این دختر...خانواده ای درست کنه ؟...میتونست.
مرد نفس عمیقی کشید و سرش رو نزدیک صورت دخترک کرد و بوسه ای آروم روی پیشونیش گذاشت.
#فیکشن
#هیونجین
÷ متاسفم .....
تمام بدنم مور مور شد....دیگه کنترلی نداشتم....حجم عظیمی از اشک به چشمام هجوم آورد.
روی زانو هام افتادم و شروع کردم با تمام وجودم گریه کردن....هق هقام...تمام فضای بیمارستان رو گرفته بود...
+ نه....هق هق نهههههه.....سوبین من نمردهههه.....نمردههه
مرد سرش رو پایین انداخت
÷ غم....اخرتون باشه
جونگین تو شوک بود...با ناباوری روی صندلی نشست و همینطور که از شدت ترس و شوکه شدن نمیتونست حتی قطره ای اشک بریزه به نقطه ای خیره موند.
زن پیر هم همینطور که دستش روی شونه های خسته و آزاده ام بود آروم آروم اشک میریخت.
هیون به سمتم اومد و منو محکم توی بغلش گرفت...چشماش قرمز بود...سرم رو توی دستش گرفت و به سینش فشرد.
_ هیشش...عزیزم...آروم باش
با تمام وجودم اشک میریختم...دردناک گریه میکردم....از شدت هق هقام نفسم بالا نمیومد
+ سوبیننننن....هق هق....نمردهههه.....نمردهههه هق هق....به خدا قسم هیون....هق هق.....نمرده....
موهام رو نوازش میکرد و اونم آروم آروم اشک میریخت...
لباسش رو توی دستام میفشردم و جوری گریه میکردم که انگار همه چیز برای همیشه تموم شده بود.
.
هیون کنار تخت نشسته بود و به صورت غرق در خواب دخترک نگاه میکرد.
آروم انگشت های دستش رو نوازش میکرد و با لبخند غمگینی به چهره ی خسته و خوابیده ی دختر نگاه میکرد
_ متاسفم.....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش فرو ریخت اما با شنیدن صدای زنگ گوشی سریع پاکش کرد و گوشیش رو از روی کمد کوچیک کنار تخت برداشت و دم گوشش گذاشت
شیم : آقای هوانگ
با شنیدن صدای گرفته ی زن پیر نفی عمیقی کشید
_ کار هارو انجام دادین؟
خانوم شیم آروم بله ای گفت
_ برای کی؟
شیم : فردا...صبح زود....میتونید توی سرد خونه ی کنار قبرستون....ببنیدش
با صدای لرزونی حرف میزد و سعی میکرد بغضش رو مخفی بکنه.
_ جونگین...خوبه ؟
زن پیر نفس عمیقی کشید
شیم : بله.....
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ ممنون
و بعد گوشی رو قطع
گوشی رو دوباره کنار میز گذاشت و به سمت دخترک رفت و اومد و کنارش روی تخت دراز کشید.
همینطور که با چشمایی پر از عشق نگاهش میکرد ، آروم موهاش رو نوازش میکرد.
حالا این دختر...تنهای تنها شده بود....بدون هیچ خانواده ای....نه پدری...نه مادری....و حالا هم تنها برادرش رو که جونش رو هم براش فدا میکرد رو از دست داده بود.
این مرد میتونست؟....میتونست براش زندگی خوبی بسازه؟....میتونست دوباره برای طرد شده ای مثل این دختر...خانواده ای درست کنه ؟...میتونست.
مرد نفس عمیقی کشید و سرش رو نزدیک صورت دخترک کرد و بوسه ای آروم روی پیشونیش گذاشت.
۱۶.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.