Angel of life and death p15
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک آروم پلکاشو از هم فاصله داد...با دیدن هیون که کنار تخت همینطور که به دیوار تکیه داده بود ، خوابیده تعجب کرد اما بعد آروم از روی تخت بلند شد...
به سمت در خروجی اتاق رفت و از اتاق خارج شد...
فلیکس رو در حالی که روی مبل نشسته بود دید که فلیکس هم با دیدنش از روی مبل بلند شد و چشمای نگرانش رو بهش داد..
آمه : صبح بخیر
فلیکس :ص..صبح بخیر...
هنوز تمام اتفاقات دیشب رو به یاد داشت...خدا خدا میکرد که کاش بعد از باز کردن چشماش چیزی رو به یاد نیاره اما...مرگ تنها سرپرستش و حرفایی که از طرف اون مرد شنیده بود...هنوز توی مغزش بود...
میتونست نگرانی رو از توی چشمای قهوه ای رنگ پسر بخونه اما...سعی کرد جوری رفتار کنه انگار اتفاقی نیفتاده...
به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد...
فلیکس هنوز چشمای نگرانش روی اون بود...
آمه : چیزی شده ؟
چشمای بی حسش رو به فلیکس داد که فلیکس هم آروم سرش رو به دو طرف تکون داد..
فلیکس : نه...فقط.. خوبی ؟..
آمه : هوم..خوبم...
با لحن خسته و بی حالی گفت و دوباره مشغول درست کردن یک لیوان قهوه ی تلخ شد...
هیون آروم از اتاق بیرون اومد...فلیکس نگاهی بهش ننداخت و دخترک هم فقط صبح بخیر کوتاه و خشکی گفت...
هیون به سمت آشپزخونه اومد...همچنان قیافه ای پشیمون و نگران داشت...به سمت دخترک رفت...انگار چیزی رو میخواست بهش بگه اما....دخترکی که در حال ریختن قهوه توی لیوانش بود...یک دفعه لیوان از دستش افتاد و سرش رو محکم لای دستاش گرفت...
هیون متعجب شد و فلیکس با نگرانی و ترس از روی مبل بلند شد و به سمت دخترک راه افتاد...
امه از شدت سردردی که به سراغش اومده بود...سرش رو محکم با دستاش گرفته بود و پلکاشو روی هم محکم فشار میداد...
هیون دستش رو روی شونه ی دخترک گذاشت و آروم تکونش داد
هیون : هی هی...آمه...خوبی ؟
دختر روی زمین افتاد و با ترس به گوشه ای از آشپزخونه پناه برد...فلیکس و هیون هر دو به شدت نگران و مضطرب شده بودن..چون نمیدونستن مشکل دقیقاً چیه...
به سمتش اومدن و دستشون رو روی شونه ی دخترکی که با ترس توی خودش جمع شده بود ... گذاشتن...هر دو با نگرانی به دختر خیره شدن..
فلیکس : چیشده دختر ؟..هوم؟
دخترک فقط نفس نفس میزد...اشک توی چشماش جمع شده بود و به نقطه ای خیره بود....
هیون با کلافگی دستش رو از روی شونه ی دختر برداشت و به موهای رنگ قرمزش زد و اشفتشون کرد...
هیون : اهههه...همهی این مشکلات لعنتییی...از جایی شروع شد که میتونست مارو ببینه...
فلیکس با عصبانیت نگاهش رو به مرد داد
فلیکس : چی داری میگی ؟
هیون با کلافگی به دخترک که توی خودش جمع شده بود اشاره کرد
هیون : نمی بینیش؟.. واقعاً نمی بینی ؟
آمه : م..میشه بس کنید ؟
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک آروم پلکاشو از هم فاصله داد...با دیدن هیون که کنار تخت همینطور که به دیوار تکیه داده بود ، خوابیده تعجب کرد اما بعد آروم از روی تخت بلند شد...
به سمت در خروجی اتاق رفت و از اتاق خارج شد...
فلیکس رو در حالی که روی مبل نشسته بود دید که فلیکس هم با دیدنش از روی مبل بلند شد و چشمای نگرانش رو بهش داد..
آمه : صبح بخیر
فلیکس :ص..صبح بخیر...
هنوز تمام اتفاقات دیشب رو به یاد داشت...خدا خدا میکرد که کاش بعد از باز کردن چشماش چیزی رو به یاد نیاره اما...مرگ تنها سرپرستش و حرفایی که از طرف اون مرد شنیده بود...هنوز توی مغزش بود...
میتونست نگرانی رو از توی چشمای قهوه ای رنگ پسر بخونه اما...سعی کرد جوری رفتار کنه انگار اتفاقی نیفتاده...
به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد...
فلیکس هنوز چشمای نگرانش روی اون بود...
آمه : چیزی شده ؟
چشمای بی حسش رو به فلیکس داد که فلیکس هم آروم سرش رو به دو طرف تکون داد..
فلیکس : نه...فقط.. خوبی ؟..
آمه : هوم..خوبم...
با لحن خسته و بی حالی گفت و دوباره مشغول درست کردن یک لیوان قهوه ی تلخ شد...
هیون آروم از اتاق بیرون اومد...فلیکس نگاهی بهش ننداخت و دخترک هم فقط صبح بخیر کوتاه و خشکی گفت...
هیون به سمت آشپزخونه اومد...همچنان قیافه ای پشیمون و نگران داشت...به سمت دخترک رفت...انگار چیزی رو میخواست بهش بگه اما....دخترکی که در حال ریختن قهوه توی لیوانش بود...یک دفعه لیوان از دستش افتاد و سرش رو محکم لای دستاش گرفت...
هیون متعجب شد و فلیکس با نگرانی و ترس از روی مبل بلند شد و به سمت دخترک راه افتاد...
امه از شدت سردردی که به سراغش اومده بود...سرش رو محکم با دستاش گرفته بود و پلکاشو روی هم محکم فشار میداد...
هیون دستش رو روی شونه ی دخترک گذاشت و آروم تکونش داد
هیون : هی هی...آمه...خوبی ؟
دختر روی زمین افتاد و با ترس به گوشه ای از آشپزخونه پناه برد...فلیکس و هیون هر دو به شدت نگران و مضطرب شده بودن..چون نمیدونستن مشکل دقیقاً چیه...
به سمتش اومدن و دستشون رو روی شونه ی دخترکی که با ترس توی خودش جمع شده بود ... گذاشتن...هر دو با نگرانی به دختر خیره شدن..
فلیکس : چیشده دختر ؟..هوم؟
دخترک فقط نفس نفس میزد...اشک توی چشماش جمع شده بود و به نقطه ای خیره بود....
هیون با کلافگی دستش رو از روی شونه ی دختر برداشت و به موهای رنگ قرمزش زد و اشفتشون کرد...
هیون : اهههه...همهی این مشکلات لعنتییی...از جایی شروع شد که میتونست مارو ببینه...
فلیکس با عصبانیت نگاهش رو به مرد داد
فلیکس : چی داری میگی ؟
هیون با کلافگی به دخترک که توی خودش جمع شده بود اشاره کرد
هیون : نمی بینیش؟.. واقعاً نمی بینی ؟
آمه : م..میشه بس کنید ؟
۹.۸k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.