بد از اتمام رمان یه رمان دیگ ط راه ک یکی از این رماناست ن
بد از اتمام رمان یه رمان دیگ ط راه ک یکی از این رماناست نظر بدید کدومو بذارم؟
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
اسیر ارباب#³⁴part
رفتم ط اتاقم نشستم روی تختم و شروع کردم ب جویدن ناخنام ب ی جا خیره شدم دیگ نای گریه کردن نداشتم این از هر بلایی ک تا حالا سرم اومده بود بدتر بود
#هاکان
برعکس تصورم حتی گریه ام نکرد رفتم دنبالش مثه دیوونه ها رفتار میکرد کاراش منو میترسوند رفتم کنارش نشستم و گفتم چرا گریه نمیکنی نریز ط خودت گریه کن حرف بزن ولی انگار ن انگار انگار ک بهش شوک وارد شده باشه #2هفته بد، 2هفته گذشته بود ولی نفیسه لب نزده بود چیزی بگه حتی غذا نمیخورد از اتاقش بیرون نمیومد مثه ی مرده ی متحرک شده بود دلم لک زده بود واسه شنیدن صداش حتی نمیتونستم برم پیشش چون دکتر روان پزشک گفته بود بذارم ب حال خودش باشه تا با این قضیه کنار بیاد اون وقت خودش برمیگرده ب زندگیه عادیش ولی من طاقت نداشتم تصمیم گرفتم ی جوری خوشحالش کنم ب بی بی سپردم آمادش کنه و از اتاق بیارتش بیرون چطوری شو نمیدونم ط حیاط منتظر بودم ک با دیدنش چشام برق زد اومده بود بیرون ولی هنوز همون طوری بود ب یجا خیره و سکوت کرده بود سریع ب سمتش رفتم و بغلش کردم و از بی بی تشکر کردم و نشوندمش ط ماشین بی بی دعایی زمزمه کرد ماشینو روشن کردم و رفتم ب سمته ی لباس فروشی دستشو گرفتم و وارد شدیم ب خانمی ک تا منو دید چشاش برق زد گفتم ی لباس مناسب برای نفیسه بیاره ک از هیچ کدوم خوشم نیومد ک چشمم خورد ب لباسی ک ی گوشه گذاشته بود بهش اشاره کردم ک گفت اون قبلا خریده شده چشمم گرفته بودم پول از جیبم در آوردم و بی توجه ب حرفش گفتم فرقی نمیکنه من هرچیو بخوام ب دست میارم و پولو گذاشتم روی میز لباسو گرفتم جلو نفیسه قرمز و بلند بود حتی نگاشم نکرد دادم گفتم بذارن ط پاکت و رفتیم چشمم خورد ب کفش فروشی واردش شدیم ی کفش پاشنه دار قرمز بود برشداشتم و نفیسه رو نشوندم روی صندلی و کفشه شو در آوردم و اونو پاش کردم اندازش بود درش آوردم و اون یکیو پاش کردم و بد از حساب کردن خارج شدیم دستمو گذاشتم روی شکمم و شیطون گفتم ~وایی ک چقدر گرسنمه ط چی ولی توجه ای نکرد ~بریم ی چیزی بخوریم دستشو محکم گرفتم و برای اینک خنده ب لباش بیاد دویدم و اونم دنبال خودم کشوندم با صدای بلند میخندیدم انگار ن انگار من اون هاکان بودم ب رستوران ک رسیدیم ایستادم و وارد شدیم نشوندمش روی صندلی و منم رو ب روش نشستم گارسون اومد ~چی میل دارید +ط چی میخوری عزیزم پوفی کلافه ای کشیدم و دوتا قهوه سفارش دادم برای خودم تلخ و برا اون شیرین صدای ب گوشم رسید سرمو چرخوندم ک دیدم ی پسری داره گیتار میزنه ک فکری ب سرم زد بلند شدم و رفتم سمتش ~عا ببخشید میشه چن لحظه گیتاره ط قرض بگیرم +بله حتما داش بفرما تشکری...
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
اسیر ارباب#³⁴part
رفتم ط اتاقم نشستم روی تختم و شروع کردم ب جویدن ناخنام ب ی جا خیره شدم دیگ نای گریه کردن نداشتم این از هر بلایی ک تا حالا سرم اومده بود بدتر بود
#هاکان
برعکس تصورم حتی گریه ام نکرد رفتم دنبالش مثه دیوونه ها رفتار میکرد کاراش منو میترسوند رفتم کنارش نشستم و گفتم چرا گریه نمیکنی نریز ط خودت گریه کن حرف بزن ولی انگار ن انگار انگار ک بهش شوک وارد شده باشه #2هفته بد، 2هفته گذشته بود ولی نفیسه لب نزده بود چیزی بگه حتی غذا نمیخورد از اتاقش بیرون نمیومد مثه ی مرده ی متحرک شده بود دلم لک زده بود واسه شنیدن صداش حتی نمیتونستم برم پیشش چون دکتر روان پزشک گفته بود بذارم ب حال خودش باشه تا با این قضیه کنار بیاد اون وقت خودش برمیگرده ب زندگیه عادیش ولی من طاقت نداشتم تصمیم گرفتم ی جوری خوشحالش کنم ب بی بی سپردم آمادش کنه و از اتاق بیارتش بیرون چطوری شو نمیدونم ط حیاط منتظر بودم ک با دیدنش چشام برق زد اومده بود بیرون ولی هنوز همون طوری بود ب یجا خیره و سکوت کرده بود سریع ب سمتش رفتم و بغلش کردم و از بی بی تشکر کردم و نشوندمش ط ماشین بی بی دعایی زمزمه کرد ماشینو روشن کردم و رفتم ب سمته ی لباس فروشی دستشو گرفتم و وارد شدیم ب خانمی ک تا منو دید چشاش برق زد گفتم ی لباس مناسب برای نفیسه بیاره ک از هیچ کدوم خوشم نیومد ک چشمم خورد ب لباسی ک ی گوشه گذاشته بود بهش اشاره کردم ک گفت اون قبلا خریده شده چشمم گرفته بودم پول از جیبم در آوردم و بی توجه ب حرفش گفتم فرقی نمیکنه من هرچیو بخوام ب دست میارم و پولو گذاشتم روی میز لباسو گرفتم جلو نفیسه قرمز و بلند بود حتی نگاشم نکرد دادم گفتم بذارن ط پاکت و رفتیم چشمم خورد ب کفش فروشی واردش شدیم ی کفش پاشنه دار قرمز بود برشداشتم و نفیسه رو نشوندم روی صندلی و کفشه شو در آوردم و اونو پاش کردم اندازش بود درش آوردم و اون یکیو پاش کردم و بد از حساب کردن خارج شدیم دستمو گذاشتم روی شکمم و شیطون گفتم ~وایی ک چقدر گرسنمه ط چی ولی توجه ای نکرد ~بریم ی چیزی بخوریم دستشو محکم گرفتم و برای اینک خنده ب لباش بیاد دویدم و اونم دنبال خودم کشوندم با صدای بلند میخندیدم انگار ن انگار من اون هاکان بودم ب رستوران ک رسیدیم ایستادم و وارد شدیم نشوندمش روی صندلی و منم رو ب روش نشستم گارسون اومد ~چی میل دارید +ط چی میخوری عزیزم پوفی کلافه ای کشیدم و دوتا قهوه سفارش دادم برای خودم تلخ و برا اون شیرین صدای ب گوشم رسید سرمو چرخوندم ک دیدم ی پسری داره گیتار میزنه ک فکری ب سرم زد بلند شدم و رفتم سمتش ~عا ببخشید میشه چن لحظه گیتاره ط قرض بگیرم +بله حتما داش بفرما تشکری...
۷.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.