پارت هفت
#پارت_هفت
#ویو_مامان_جونگ_یون
خیلی سرد بود رفتم دیدم در بازه اولش هیچ کاری نکردم فقط در رو بستم ولی بعد یاد جونگ یون افتادم دویدم سمت اتاقش که دیدم نیست رفتم اتاق جونگ کوک که بریم دنبال جونگ یون بگردیم که دیدم اونم نیست فهمیدم باهم فرار کردن رفتم و هوان رو بیدار کردم و باهم رفتیم پیش امپراطور و اون هم دستور داد تا دنبالشون بگردن
#ویو_جونگ_یون
با جونگ کوک داشتیم فرار میکردیم که یهو کلی سرباز دورمون حلقه زدن و اومدن سمتمون دستون رو از هم جدا کردن و بردنمون پیش امپراطور و دستور دادن که من باید فردا با مین هو ازدواج کنم و امشب هم باید توی زندادن باشیم خوشبختانه من و کوک توی ی زندان بودیم داشتم گریه میکردم که کوک گفت
کوک: جونگ یونا تو میخوای به زندگیت ادامه بدی؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم
جونگ یون: منظورت چیه؟
که کوک یه شیشه سم رو از جیبش درآورد و گفت
کوک: اگه تو بخوای ازدواج کنی منم نمیخوام توی این دنیا باشم
جونگ یون: پس بیا با هم اینجا رو ترک کنیم
کوک: تو مطمئنی؟
جونگ یون: تا حالا انقدر توی زندگیم مطمئن نبودم!
کوک در شیشه را باز کرد اول کمی خودش خورد و داد به من منم ازش خوردم و بعد کوک منو بغل کرد و سیاهی مطلق......
#ویو_مامان_جونگ یون
صبح شد رفتیم پیش امپراطور و با چیزی که گفت
خشکم زد اون دو تا خودکشی کرده بودن!
راوی: عشق این دو نفر در زندگی قبلیشان پایان خوبی نداشت ولی از کجا معلوم شاید در زندگی که تازه شروع کرده اند پایان خوشی را رقم بزنند♡
❌ نکته مهم❌❌(این پایان فیک نیست!!!) ❌
#ویو_مامان_جونگ_یون
خیلی سرد بود رفتم دیدم در بازه اولش هیچ کاری نکردم فقط در رو بستم ولی بعد یاد جونگ یون افتادم دویدم سمت اتاقش که دیدم نیست رفتم اتاق جونگ کوک که بریم دنبال جونگ یون بگردیم که دیدم اونم نیست فهمیدم باهم فرار کردن رفتم و هوان رو بیدار کردم و باهم رفتیم پیش امپراطور و اون هم دستور داد تا دنبالشون بگردن
#ویو_جونگ_یون
با جونگ کوک داشتیم فرار میکردیم که یهو کلی سرباز دورمون حلقه زدن و اومدن سمتمون دستون رو از هم جدا کردن و بردنمون پیش امپراطور و دستور دادن که من باید فردا با مین هو ازدواج کنم و امشب هم باید توی زندادن باشیم خوشبختانه من و کوک توی ی زندان بودیم داشتم گریه میکردم که کوک گفت
کوک: جونگ یونا تو میخوای به زندگیت ادامه بدی؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم
جونگ یون: منظورت چیه؟
که کوک یه شیشه سم رو از جیبش درآورد و گفت
کوک: اگه تو بخوای ازدواج کنی منم نمیخوام توی این دنیا باشم
جونگ یون: پس بیا با هم اینجا رو ترک کنیم
کوک: تو مطمئنی؟
جونگ یون: تا حالا انقدر توی زندگیم مطمئن نبودم!
کوک در شیشه را باز کرد اول کمی خودش خورد و داد به من منم ازش خوردم و بعد کوک منو بغل کرد و سیاهی مطلق......
#ویو_مامان_جونگ یون
صبح شد رفتیم پیش امپراطور و با چیزی که گفت
خشکم زد اون دو تا خودکشی کرده بودن!
راوی: عشق این دو نفر در زندگی قبلیشان پایان خوبی نداشت ولی از کجا معلوم شاید در زندگی که تازه شروع کرده اند پایان خوشی را رقم بزنند♡
❌ نکته مهم❌❌(این پایان فیک نیست!!!) ❌
۳.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.