پارت شش
#پارت_شش
#ویو_جونگ_یون
کوک گفتم میخواد یچیزی بهم بگه از پرسیدم که گفت
جونگ یون: چی می خوای بگی کوک؟
کوک: راستش... چطور بگم..... راستش... من.... دو... ست.. دا.. رم
وقتی کوک اینو گفت خیلی هیجان زده شدمو گفتم
جونگ یون: خبــ منم دو.. ســـت دارمــ
#ویو_کوک
وقتی جونگ یون اینو گفت نتونستم خودم تحمل کنم و
ل*ب*ا*م روگذاشتم رو ل*ب*اش و م*ک زدم و بعد 5 مین از هم جدا شدیم و رفتیم تا قدم بزنیم وقتی برگشتیم دیدیم مامان و بابای جونگ یون داشتن یه چیزی میگفتن رفتیم نزدیک تر که بابای کوک گفت
بابا: نباید جونگ یون بفهمه
مامان: اگه نفهمه که نمیشه باید بهش بگیم
که یهو جونگ یون گفت
جونگ یون: من چی رو نباید بفهمم
مامان جونگ یون اومد دست جونگ یون رو گرف و قضیه رو بهش گفت
جونگ یون: بابا تو چیزی بهش نگفتی(با گریه)
بابا: عزیزم تو که میدونی اون امپراطوره و من یه کشاورز ساده که اگه حرف بزنم سرم و میکنن دخترم من خودم هم نمیخوام ولی مجبوریم
جونگ یون؛: بابا چی واسه خودت میگی من بکشنم هم زن اون نمیشم(با داد و گریه و بعد از خونه زد بیرون)
کوک که این همه مدت پشت در بود جونگ یون که رفت پشت سرش راه افتاد
کوک: جونگ یونا کجا میری؟
جونگ یون: مگه نمیبینی زندگیم دود شد رفت هوا توقع داری همونجا بشینم و زن اون مین هو عوضی بشم(گریـه)
#ویو_کوک
حق با جونگ یون بود رفتم و بغلش کردم و سرش رو نوازش کردم و گفتم
کوک: جونگ یونا میای یه کاری کنیم؟
جونگ یون: چی؟
کوک: بیا فرار کنیم
جونگ یون: اگه باعث میشه با اون ازدواج نکنم و با تو باشم هر کاری میکنم
کوک: پس امشب میریم
جونگ یون: باشه
#ویو_شب_جونگ_یون
وسایلامو جمع کردم و مطمئن شدم بقیه خوابن آروم رفتم بیرون دیدم دیدن جونگ کوک منتظرمه دست همو گرفتیم دویدیم و تا میتونستیم دور شدیم که یک دفعه....
#ویو_جونگ_یون
کوک گفتم میخواد یچیزی بهم بگه از پرسیدم که گفت
جونگ یون: چی می خوای بگی کوک؟
کوک: راستش... چطور بگم..... راستش... من.... دو... ست.. دا.. رم
وقتی کوک اینو گفت خیلی هیجان زده شدمو گفتم
جونگ یون: خبــ منم دو.. ســـت دارمــ
#ویو_کوک
وقتی جونگ یون اینو گفت نتونستم خودم تحمل کنم و
ل*ب*ا*م روگذاشتم رو ل*ب*اش و م*ک زدم و بعد 5 مین از هم جدا شدیم و رفتیم تا قدم بزنیم وقتی برگشتیم دیدیم مامان و بابای جونگ یون داشتن یه چیزی میگفتن رفتیم نزدیک تر که بابای کوک گفت
بابا: نباید جونگ یون بفهمه
مامان: اگه نفهمه که نمیشه باید بهش بگیم
که یهو جونگ یون گفت
جونگ یون: من چی رو نباید بفهمم
مامان جونگ یون اومد دست جونگ یون رو گرف و قضیه رو بهش گفت
جونگ یون: بابا تو چیزی بهش نگفتی(با گریه)
بابا: عزیزم تو که میدونی اون امپراطوره و من یه کشاورز ساده که اگه حرف بزنم سرم و میکنن دخترم من خودم هم نمیخوام ولی مجبوریم
جونگ یون؛: بابا چی واسه خودت میگی من بکشنم هم زن اون نمیشم(با داد و گریه و بعد از خونه زد بیرون)
کوک که این همه مدت پشت در بود جونگ یون که رفت پشت سرش راه افتاد
کوک: جونگ یونا کجا میری؟
جونگ یون: مگه نمیبینی زندگیم دود شد رفت هوا توقع داری همونجا بشینم و زن اون مین هو عوضی بشم(گریـه)
#ویو_کوک
حق با جونگ یون بود رفتم و بغلش کردم و سرش رو نوازش کردم و گفتم
کوک: جونگ یونا میای یه کاری کنیم؟
جونگ یون: چی؟
کوک: بیا فرار کنیم
جونگ یون: اگه باعث میشه با اون ازدواج نکنم و با تو باشم هر کاری میکنم
کوک: پس امشب میریم
جونگ یون: باشه
#ویو_شب_جونگ_یون
وسایلامو جمع کردم و مطمئن شدم بقیه خوابن آروم رفتم بیرون دیدم دیدن جونگ کوک منتظرمه دست همو گرفتیم دویدیم و تا میتونستیم دور شدیم که یک دفعه....
۷.۴k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.