مافیای جذاب من پارت ۵۲
اون جین بود.
(هارهارهار ضایع شدین....جین بود🤣)
برگشتم سمتش.
جین: جنی بودی دیگه؟ درسته؟
جنی: بله. *لبخند*
جین: خیلی خب.....ببینم حالت خوبه؟
جنی: آره....خوبم. فقط یکم میخواستم هوا بخورم. اونجا احساس خفگی میکردم.
جین: اوکی. ولی تا ده دقیقه دیگه بیا داخل واسه شام.
جنی: باش.....تو برو میام منم.
جین: خیلی خب.
رفت داخل. منم حواسم به ساعت نبود..
#تهیونگ
ساعت 21:54 دقیقه
خیلی منتظر موندیم ولی نیومد.
دیگه بدونه اینکه به بقیه چیزی بگم رفتم توی حیاط.
همون جا بود. مثل صبح روی تاب نشسته بود.
یکم عصبی بودم. سمتش دییدم.
تهیونگ: معلوم هست داری چیکار میکنی!؟*یکم عصبی*
جنی:...من....من...
معلوم بود حواسش نبود.
تهیونگ: تو چی؟ میدونی چقدر نگرانت میشم؟؟؟ مگه قرار نبود دیگه ازم دور نشی؟
جنی: خب الان که تو خونه ایم؟*کیوت*
تهیونگ: اون موقع هم تو توی بقل خودم بودی که رفتی اون دنیا و برگشتی!
جنی: ببخشید.....حواسم نبود.
بعد دستمو گرفت همون توری کیوت گفت: جنی: بریم.
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم.
اون واقعا الان لجبازی نکرد؟؟ خیییلی عجیب بود. مگه میشه؟
شاید فقط حالش خوب نیست که هیچ کاری نمیکنه. اون خیییلی درونگراست.
به خاطر همینه که باید خیلی حواسم بهش باشه.
ولی....ولی شاید واقعا اون از من خوشش میاد.
البته که کی از من خوشش نمیاد؟هه. (قربون اعتماد به سقفت برم. ولی راست میگه داداشم😎) ولی.....ولی اون واقعا با بقیه فرق داره.
جلوم دست تکون داد اما واکنشی نداشتم. خندش گرفت. منم از خندش خندم گرفت.
بغلش کردم. اونم تقلا نکرد که از بقلم بیرون بیاد. بعد از چند مین جنی گفت: جنی: نریم تو؟
رفتیم داخل....
پارت بعدی:
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
لطفا زنده بمونید.
ازخدا هم میخوام نه بیماری بفرسته..
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ بازمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
(هارهارهار ضایع شدین....جین بود🤣)
برگشتم سمتش.
جین: جنی بودی دیگه؟ درسته؟
جنی: بله. *لبخند*
جین: خیلی خب.....ببینم حالت خوبه؟
جنی: آره....خوبم. فقط یکم میخواستم هوا بخورم. اونجا احساس خفگی میکردم.
جین: اوکی. ولی تا ده دقیقه دیگه بیا داخل واسه شام.
جنی: باش.....تو برو میام منم.
جین: خیلی خب.
رفت داخل. منم حواسم به ساعت نبود..
#تهیونگ
ساعت 21:54 دقیقه
خیلی منتظر موندیم ولی نیومد.
دیگه بدونه اینکه به بقیه چیزی بگم رفتم توی حیاط.
همون جا بود. مثل صبح روی تاب نشسته بود.
یکم عصبی بودم. سمتش دییدم.
تهیونگ: معلوم هست داری چیکار میکنی!؟*یکم عصبی*
جنی:...من....من...
معلوم بود حواسش نبود.
تهیونگ: تو چی؟ میدونی چقدر نگرانت میشم؟؟؟ مگه قرار نبود دیگه ازم دور نشی؟
جنی: خب الان که تو خونه ایم؟*کیوت*
تهیونگ: اون موقع هم تو توی بقل خودم بودی که رفتی اون دنیا و برگشتی!
جنی: ببخشید.....حواسم نبود.
بعد دستمو گرفت همون توری کیوت گفت: جنی: بریم.
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم.
اون واقعا الان لجبازی نکرد؟؟ خیییلی عجیب بود. مگه میشه؟
شاید فقط حالش خوب نیست که هیچ کاری نمیکنه. اون خیییلی درونگراست.
به خاطر همینه که باید خیلی حواسم بهش باشه.
ولی....ولی شاید واقعا اون از من خوشش میاد.
البته که کی از من خوشش نمیاد؟هه. (قربون اعتماد به سقفت برم. ولی راست میگه داداشم😎) ولی.....ولی اون واقعا با بقیه فرق داره.
جلوم دست تکون داد اما واکنشی نداشتم. خندش گرفت. منم از خندش خندم گرفت.
بغلش کردم. اونم تقلا نکرد که از بقلم بیرون بیاد. بعد از چند مین جنی گفت: جنی: نریم تو؟
رفتیم داخل....
پارت بعدی:
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
لطفا زنده بمونید.
ازخدا هم میخوام نه بیماری بفرسته..
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ بازمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
۱۵.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.