part~13
او کیست که امتحان ریاضی اش را با کلی خرخوانی 20 شد؟؟
و برای دادن شیرینی به فالوور هایش دارد پارت جدید میگذارد و در حال نوشتن یک تک پارتی است؟؟ بلههههه منننن🥹❤️🩹
____________________________________________________
پرش زمانی فرودگاه=
(از الانم بگم من هیچ اطلاعاتی راجب اینجور مسائل ندارم)
کوک: لارا خانوم سفارش نکنم دیگه؟؟ غذاتو به موقع میخوری دهنتم مسواک میزنی، اگه هوا سرد شد لباس گرم می پوشی تا دیروقت هم بیرون نمیمونی و..
لارا: اوکییی کوککک باشه!! بخدا بچه نیستم اولین بارمم نیس میرم مسافرت کاری..
کوک لپ لارا رو کشید: ولی تو 80 سالتم بشه بازم لارا کوچولوی خودمی♡
سولی: لارا دیر میشه دیگه بدووو!!
لارا: اوکی اومدم.. بای بای داداشی
لارا با اینکه سعی میکرد دیگه به تهیونگ فک نکنه اما هنوزم درگیرش بود..
اینکه هنوزم با هانوله..؟ فهمیده اون روز هانول خودش خودشو پرت کرده؟
الان چه شکلی شده؟..
کلی سوالات مختلف تو ذهنش داشت..
سولی: لارا .. همیشه من باید کمربندتو بندم😐؟؟
لارا:...
سولی: هوییی کجایی؟ لارا؟
لارا: چچ.. چی؟ ن همینجام..
سولی: جسمت اینجاس ولی فکرت یجای دیگه!!
هنوزم به اون پسره ی الدنگ (خودتییی) فک میکنی؟
لارا: از تو چه پنهون.. خب..آره.. خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی شده..
سولی: از همین الان اتمام حجت کنماااا.. وای ب حالت به اون پسره نزدیک بشی!!
لارا: اوم.. میشه راجبش حرف نزنیم؟
سولی: اوکی.. میگم من با خودم موچی آوردم میخوری؟
لارا: آرهههه(ذوق)
لارا ویو=
بلاخره رسیدیم کره..
(گایز من نمیدونم از فرانسه تا کره چقدره و به بزرگی خدتون معذرت)
اینکه بعد چهارسال برگردم کره حس عجیبی بهم میداد..
از طرفی ذوق داشتم و از طرفی... ترس.. ترس از اینکه دوباره دلمو به تهیونگ ببازم..
سولی: لارا... میگم بهتر نیست اول تو ی رستورانی ی چیزی بخوریم بعد بریم؟
لارا و سولی به سمت رستوران حرکت کردن..
توی رستوران لارا کل حواسش رو یک نفر بود..
یه گارسونی که خیلی براش آشنا بود..
گارسون به سمت میز اونها اومد..
گارسون: چی میل دارید؟
سولی:_____(خدتون یه غذا تصور کنید)
یهو نگاه گارسون به سمت من جلب شد..
گارسون: شما.. شما خانم جئون هستید؟ جئون لارا؟
لارا: بله خودمم.. و شما؟
گارسون: من پارک یونجی، یکی از هم دانشگاهی های شما هستم.. البته بودم.. 4 سال پیش..
لارا: اوه بله.. یادم اومد..
لارا بلاخره اون دختر رو شناخت..
یونجی یکی از دختر های ساکت و اروم دانشگاه بود..
و یه دوست معمولی برای لارا..
یونجی: میشه بپرسم چرا از کره رفتید؟
لارا: خب من بخاطر یکسری مسائل باید مهاجرت میکردم..از دانشگاه چه خبر؟؟
یونجی که انگار منظور لارا رو فهمیده باشه گفت:.....
ادامه دارد..
و برای دادن شیرینی به فالوور هایش دارد پارت جدید میگذارد و در حال نوشتن یک تک پارتی است؟؟ بلههههه منننن🥹❤️🩹
____________________________________________________
پرش زمانی فرودگاه=
(از الانم بگم من هیچ اطلاعاتی راجب اینجور مسائل ندارم)
کوک: لارا خانوم سفارش نکنم دیگه؟؟ غذاتو به موقع میخوری دهنتم مسواک میزنی، اگه هوا سرد شد لباس گرم می پوشی تا دیروقت هم بیرون نمیمونی و..
لارا: اوکییی کوککک باشه!! بخدا بچه نیستم اولین بارمم نیس میرم مسافرت کاری..
کوک لپ لارا رو کشید: ولی تو 80 سالتم بشه بازم لارا کوچولوی خودمی♡
سولی: لارا دیر میشه دیگه بدووو!!
لارا: اوکی اومدم.. بای بای داداشی
لارا با اینکه سعی میکرد دیگه به تهیونگ فک نکنه اما هنوزم درگیرش بود..
اینکه هنوزم با هانوله..؟ فهمیده اون روز هانول خودش خودشو پرت کرده؟
الان چه شکلی شده؟..
کلی سوالات مختلف تو ذهنش داشت..
سولی: لارا .. همیشه من باید کمربندتو بندم😐؟؟
لارا:...
سولی: هوییی کجایی؟ لارا؟
لارا: چچ.. چی؟ ن همینجام..
سولی: جسمت اینجاس ولی فکرت یجای دیگه!!
هنوزم به اون پسره ی الدنگ (خودتییی) فک میکنی؟
لارا: از تو چه پنهون.. خب..آره.. خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی شده..
سولی: از همین الان اتمام حجت کنماااا.. وای ب حالت به اون پسره نزدیک بشی!!
لارا: اوم.. میشه راجبش حرف نزنیم؟
سولی: اوکی.. میگم من با خودم موچی آوردم میخوری؟
لارا: آرهههه(ذوق)
لارا ویو=
بلاخره رسیدیم کره..
(گایز من نمیدونم از فرانسه تا کره چقدره و به بزرگی خدتون معذرت)
اینکه بعد چهارسال برگردم کره حس عجیبی بهم میداد..
از طرفی ذوق داشتم و از طرفی... ترس.. ترس از اینکه دوباره دلمو به تهیونگ ببازم..
سولی: لارا... میگم بهتر نیست اول تو ی رستورانی ی چیزی بخوریم بعد بریم؟
لارا و سولی به سمت رستوران حرکت کردن..
توی رستوران لارا کل حواسش رو یک نفر بود..
یه گارسونی که خیلی براش آشنا بود..
گارسون به سمت میز اونها اومد..
گارسون: چی میل دارید؟
سولی:_____(خدتون یه غذا تصور کنید)
یهو نگاه گارسون به سمت من جلب شد..
گارسون: شما.. شما خانم جئون هستید؟ جئون لارا؟
لارا: بله خودمم.. و شما؟
گارسون: من پارک یونجی، یکی از هم دانشگاهی های شما هستم.. البته بودم.. 4 سال پیش..
لارا: اوه بله.. یادم اومد..
لارا بلاخره اون دختر رو شناخت..
یونجی یکی از دختر های ساکت و اروم دانشگاه بود..
و یه دوست معمولی برای لارا..
یونجی: میشه بپرسم چرا از کره رفتید؟
لارا: خب من بخاطر یکسری مسائل باید مهاجرت میکردم..از دانشگاه چه خبر؟؟
یونجی که انگار منظور لارا رو فهمیده باشه گفت:.....
ادامه دارد..
۹.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.