part~20?
1 هفته بعد..
لارا ویو:
باد شروع به وزیدن کرده بود..
روی نیمکت سرد بام نشسته بودم..
چشمامو بسته بودم و سعی داشتم از این لحظه لذت ببرم..
جیمین بهم گفته بود بیام اینجا کارم داره..
همینطور که وزش باد موهامو به رقص در آورده بود و بهم لذت القا میکرد.. صدای یه دختر بچه رو شنیدم..
دختربچه: عمو.. چرا منو آوردی اینجا؟ (لحن بچگانه)
اینجا بجز این خانومه که کسی نیست..
من میخواستم برم پارک که با دوستام بازی کنممم...
مرد: اینجا یه کاری دارم مینجی.. بعد تموم شدن کارم باهم میریم پارک بستنی میخوریم باشه؟
صدای مرد چقدر برام آشنا بود..
چشمامو باز کردم..
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت دختر بچه رفتم و روی زانو هام نشستم تا هم قد بشیم: کوچولو.. همیشه وقت برای بازی هست.. عموت انگار اینجا یه کاری داره.. اذیتش نکن دیگه باشه..؟
خواستم بلند بشم و به عموی اون بچه بگم مواظبش باشه..
با دیدن چهره ی فرد.. چهره ی فرد روبروم.. خشکم زد..
لارا: ته.. تهیونگ..؟(بغض شدید)
تهیونگ: خو.. خودتی.. لارا..؟(بغض شدیدتررر)
بدون هیچ مقدمه ای تهیونگ لارا رو به آغوش کشید..
سرشو توی گردن لارا برد و سعی کرد عطرشو وارد ریه هاش کنه..
تهیونگ: باورم نمیشه.. واقعا باورم نمیشه... ببینم تو واقعا لارایی؟؟.. میدونی چقدر منتظرت بودم؟.. میدونی چقدر عذاب کشیدم؟.. اصلا.. اصلا میدونی دفعه قبل که اومدم اینجا قصدم چی بوده..؟
لارا زبونش بند اومده بود.. نه قدرت تکلم داشت.. نه قدرت اینکه بتونه دستای قدرتمند تهیونگو پس بزنه..
تهیونگ: عیبی نداره... چیزی نیست.. مهم اینه که الان فرشته کوچولومو دارم.. مهم اینه که الان نمیزارم هیچ جوره از پیشم بری.. فقط میشه باهام حرف بزنی؟.. میشه.. میشه اجازه بدی صدای قشنگتو بشنوم..؟
لارا تمام قدرتشو جمع کرد تا بتونه درست حرف بزنه..
لارا: با.. با اینکه.. دلمو شکوندی.. ام.. اما.. هم.. همین دل شکسته.. بدجوری دلتنگت بود..(بغض و گریه)
ویولت:
تهیونگ و لارا هردو به قدری دلتنگ بودن.. که تمام حرفایی که معمولا توی سناریو های خیالی خودشون به هم میزدن.. یادشون رفته بود..
دختر بچه که توی شوک بود.. با بهت به لارا و عموش نگاه می کرد..
ادامه دارد...
لایکو کامنتو فالو؟؟ 🥲♥
دوستان نظرتون راجب این پارتتتت؟؟
خودم حس میکنم خیلی کشکی شد.. 😑
لارا ویو:
باد شروع به وزیدن کرده بود..
روی نیمکت سرد بام نشسته بودم..
چشمامو بسته بودم و سعی داشتم از این لحظه لذت ببرم..
جیمین بهم گفته بود بیام اینجا کارم داره..
همینطور که وزش باد موهامو به رقص در آورده بود و بهم لذت القا میکرد.. صدای یه دختر بچه رو شنیدم..
دختربچه: عمو.. چرا منو آوردی اینجا؟ (لحن بچگانه)
اینجا بجز این خانومه که کسی نیست..
من میخواستم برم پارک که با دوستام بازی کنممم...
مرد: اینجا یه کاری دارم مینجی.. بعد تموم شدن کارم باهم میریم پارک بستنی میخوریم باشه؟
صدای مرد چقدر برام آشنا بود..
چشمامو باز کردم..
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت دختر بچه رفتم و روی زانو هام نشستم تا هم قد بشیم: کوچولو.. همیشه وقت برای بازی هست.. عموت انگار اینجا یه کاری داره.. اذیتش نکن دیگه باشه..؟
خواستم بلند بشم و به عموی اون بچه بگم مواظبش باشه..
با دیدن چهره ی فرد.. چهره ی فرد روبروم.. خشکم زد..
لارا: ته.. تهیونگ..؟(بغض شدید)
تهیونگ: خو.. خودتی.. لارا..؟(بغض شدیدتررر)
بدون هیچ مقدمه ای تهیونگ لارا رو به آغوش کشید..
سرشو توی گردن لارا برد و سعی کرد عطرشو وارد ریه هاش کنه..
تهیونگ: باورم نمیشه.. واقعا باورم نمیشه... ببینم تو واقعا لارایی؟؟.. میدونی چقدر منتظرت بودم؟.. میدونی چقدر عذاب کشیدم؟.. اصلا.. اصلا میدونی دفعه قبل که اومدم اینجا قصدم چی بوده..؟
لارا زبونش بند اومده بود.. نه قدرت تکلم داشت.. نه قدرت اینکه بتونه دستای قدرتمند تهیونگو پس بزنه..
تهیونگ: عیبی نداره... چیزی نیست.. مهم اینه که الان فرشته کوچولومو دارم.. مهم اینه که الان نمیزارم هیچ جوره از پیشم بری.. فقط میشه باهام حرف بزنی؟.. میشه.. میشه اجازه بدی صدای قشنگتو بشنوم..؟
لارا تمام قدرتشو جمع کرد تا بتونه درست حرف بزنه..
لارا: با.. با اینکه.. دلمو شکوندی.. ام.. اما.. هم.. همین دل شکسته.. بدجوری دلتنگت بود..(بغض و گریه)
ویولت:
تهیونگ و لارا هردو به قدری دلتنگ بودن.. که تمام حرفایی که معمولا توی سناریو های خیالی خودشون به هم میزدن.. یادشون رفته بود..
دختر بچه که توی شوک بود.. با بهت به لارا و عموش نگاه می کرد..
ادامه دارد...
لایکو کامنتو فالو؟؟ 🥲♥
دوستان نظرتون راجب این پارتتتت؟؟
خودم حس میکنم خیلی کشکی شد.. 😑
۸.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.