پارت هشتم
راوی:
هانول نتونست ببینه که داداشش داره با بی رحمی بقیه ی خدمتکارها و بادیگارد ها رو تحقیر میکنه، برای همین داد زد
هانول:کوک کافیه
عمارت توی سکوت بزرگی غرق شده بود،
یونا و یوری هم با تعجب شاهد بحث این خواهر و برادر بودن
ا
راوی:
ون واقعا خواهرش رو دوست داشت اما اون به عنوان یه مافیای خطرناک آموزش دیده بود نمی دونست محبت کردن چطوریه اما حتی اگر می دونست هم بلد نبود که چطوری ابرازش کنه،
اما زندگی همیشه یکنواخت نیست ،
شاید اون فقط لازم داره یه نفر از ته قلب دوسش داشته باشه. و بهش محبت کنه.
چیزی که تمام این سال ها ازش محروم بود.
در همین زمان کوک دستش رو گذاشت توی جیب شلوارش و با یه چهره ی جدی به سمت هانول برگشت. و گفت
کوک: تا الان کجا بودی؟
اتفاقی که برات نیوفتاد؟
راوی:
طبق قراری که هانول با یونا و یوری داشت می خواست اون ماجرا رو مخفی کنه،
پس با اخم و ناراحتی گفت
هانول: همین اطراف بودم
و اینکه نه اتفاقی نیوفتاد.
کوک گفت: که اتفاقی نیوفتاده هانول خانم؟
هانول: منظورت چیه؟
کوک دستاشو از جیب شلوارش در آورد و دست به سینه شد و گفت:
کوک: نیازی به پنهون کاری نیست من و ته توی راه برگشت به عمارت بودیم که اتفاقی همه چیو دیدیم.
راوی:
هانول و یوری و یونا هر سه تاشون هم تعجب کرده بودن و هم ترسیده بودن
اما کوک خیلی ریلکس برگشت سمت یونا
بعد از دیدن چهره ی تعجب کرده ی یونا دوباره دلش لرزید،
خنده داره کوک با اینکه می دونست عاشق شدن یه عذابه دردناکه
اما با اینکه دیوونگی بود .
اون بدون هیچ اختیاری از خودش دلش رو در همون نگاه اول باخت.
و بدون اینکه بدونه کی خودش رو توی دام این عذاب شیرین انداخت .
کوک همینطور که داشت به صاحب قلبش نگاه میکرد، چشاش درخشش خاصی پیدا کرده بود و بدونه اراده ی خودش لبخند محوی که به زور دیده میشد روی لباش شکل گرفت.
راوی:
همه از جمله ته،جین،هانول،یوری،یونا،خدمتکارها و بادیگارد ها ترسیده منتظر حرکت بعدی کوک بودن
که کوک به سمت یونا قدم برداشت....
بد جا کات کردم😁
امیوارم خوشتون اومده باشه
من کلا خوشم میاد وارد حاشیه بشم میبینید با جزئیات کامل مینویسم😊
خب یه ذره میخوام به مغزم استراحت بدم فعلا بای🙂
هانول نتونست ببینه که داداشش داره با بی رحمی بقیه ی خدمتکارها و بادیگارد ها رو تحقیر میکنه، برای همین داد زد
هانول:کوک کافیه
عمارت توی سکوت بزرگی غرق شده بود،
یونا و یوری هم با تعجب شاهد بحث این خواهر و برادر بودن
ا
راوی:
ون واقعا خواهرش رو دوست داشت اما اون به عنوان یه مافیای خطرناک آموزش دیده بود نمی دونست محبت کردن چطوریه اما حتی اگر می دونست هم بلد نبود که چطوری ابرازش کنه،
اما زندگی همیشه یکنواخت نیست ،
شاید اون فقط لازم داره یه نفر از ته قلب دوسش داشته باشه. و بهش محبت کنه.
چیزی که تمام این سال ها ازش محروم بود.
در همین زمان کوک دستش رو گذاشت توی جیب شلوارش و با یه چهره ی جدی به سمت هانول برگشت. و گفت
کوک: تا الان کجا بودی؟
اتفاقی که برات نیوفتاد؟
راوی:
طبق قراری که هانول با یونا و یوری داشت می خواست اون ماجرا رو مخفی کنه،
پس با اخم و ناراحتی گفت
هانول: همین اطراف بودم
و اینکه نه اتفاقی نیوفتاد.
کوک گفت: که اتفاقی نیوفتاده هانول خانم؟
هانول: منظورت چیه؟
کوک دستاشو از جیب شلوارش در آورد و دست به سینه شد و گفت:
کوک: نیازی به پنهون کاری نیست من و ته توی راه برگشت به عمارت بودیم که اتفاقی همه چیو دیدیم.
راوی:
هانول و یوری و یونا هر سه تاشون هم تعجب کرده بودن و هم ترسیده بودن
اما کوک خیلی ریلکس برگشت سمت یونا
بعد از دیدن چهره ی تعجب کرده ی یونا دوباره دلش لرزید،
خنده داره کوک با اینکه می دونست عاشق شدن یه عذابه دردناکه
اما با اینکه دیوونگی بود .
اون بدون هیچ اختیاری از خودش دلش رو در همون نگاه اول باخت.
و بدون اینکه بدونه کی خودش رو توی دام این عذاب شیرین انداخت .
کوک همینطور که داشت به صاحب قلبش نگاه میکرد، چشاش درخشش خاصی پیدا کرده بود و بدونه اراده ی خودش لبخند محوی که به زور دیده میشد روی لباش شکل گرفت.
راوی:
همه از جمله ته،جین،هانول،یوری،یونا،خدمتکارها و بادیگارد ها ترسیده منتظر حرکت بعدی کوک بودن
که کوک به سمت یونا قدم برداشت....
بد جا کات کردم😁
امیوارم خوشتون اومده باشه
من کلا خوشم میاد وارد حاشیه بشم میبینید با جزئیات کامل مینویسم😊
خب یه ذره میخوام به مغزم استراحت بدم فعلا بای🙂
۷.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.