پارت هفتم
راوی:
یونا و یوری و هانول بعد از اینکه خطر رو پشت سر گذاشتن تصمیم گرفتن برگردن عمارت و توی راه با همدیگه آشنا شدن به درخواست هانول، قرار بود این ماجرا رو از کوک مخفی کنن اونا خبر نداشتن که کوک با دوتا چشماش شاهد ماجرا بوده.
هانول:
واقعا نمیدونم چطوری از یونا و یوری تشکر کنم اگه اونا نبودن معلوم نبو چه بلایی به سرم میومد.
البته واقعا خوشحالم اونا خدمتکارهای عمارتن دیگه حس تنهایی توی عمارت به اون بزرگی نمیکنم
راوی:
هانول خیلی دوست داشت با یونا و یوری دوست بشه
وقتی اونا رو میدید که برای هم نگرانن و باهم کل کل میکنن تونست از مغز تا استخوان تنهایی رو حس کنه و با حسرت به اون دوتا دوست نگاه کنه، هانول توی فکر فرو رفته بود که با صدای یونا به خودش اومد.
یونا: بانو هانول حالتون خوبه؟
به نظر کلافه میاین
هانول یه لبخند فیک زد و دوباره نقاب خوشحالی رو، روی صورت غمگینش گذاشت و گفت
هانول: چی ، کی ، من ؟
نه بابا، من حالم خوبه
راوی:
یونا و یوری حس کردن که داره دروغ میگه و احساسش رو پنهون میکنه اما به هر حال قبول کردن و باشه ای به هانول گفتن
فلش بک به زمان توی عمارت:
راوی:
اونا به محض رسیدن ،با صدای کوک که داشت سر خدمتکارها و بادیگارد ها عربده میکشید مواجه شدن کوک میگفت
کوک: یعنی این همه خدمتکار و بادیگارد از پس یه دختر ۱۷ ساله بر نیومدن؟(باعصبانیت و عربده)
ته:کوک آروم باش اون حالش خوبه،
مگه نه هیونگ؟
جین:کوک، ته راست میگه نیازی نیست الکی اعصاب خودتو خورد کنی
درضمن هانول دختر خیلی باهوش و شیطونیه خودتم میدونی مراقبت کردن ازش واقعا سخته.
کوک کلافه دستی به سر و صورتش کشید و با ناراحتی گفت
کوک:نمیتونم آروم باشم اون تنها عضو خانواده ی منه که برام باقی مونده.
راوی:
کوک دوباره شروع کرد وسر خدمتکارها و بادیگارد ها داد زد.
هانول دیگه طاقت نیاورد و داد زد......
گایز اگه این پارت بد شد معذرت،
من منتظرم تا چند پارت دیگه بگذره تا فیک رو جالب تر و هیجانی تر کنم. 😊
یونا و یوری و هانول بعد از اینکه خطر رو پشت سر گذاشتن تصمیم گرفتن برگردن عمارت و توی راه با همدیگه آشنا شدن به درخواست هانول، قرار بود این ماجرا رو از کوک مخفی کنن اونا خبر نداشتن که کوک با دوتا چشماش شاهد ماجرا بوده.
هانول:
واقعا نمیدونم چطوری از یونا و یوری تشکر کنم اگه اونا نبودن معلوم نبو چه بلایی به سرم میومد.
البته واقعا خوشحالم اونا خدمتکارهای عمارتن دیگه حس تنهایی توی عمارت به اون بزرگی نمیکنم
راوی:
هانول خیلی دوست داشت با یونا و یوری دوست بشه
وقتی اونا رو میدید که برای هم نگرانن و باهم کل کل میکنن تونست از مغز تا استخوان تنهایی رو حس کنه و با حسرت به اون دوتا دوست نگاه کنه، هانول توی فکر فرو رفته بود که با صدای یونا به خودش اومد.
یونا: بانو هانول حالتون خوبه؟
به نظر کلافه میاین
هانول یه لبخند فیک زد و دوباره نقاب خوشحالی رو، روی صورت غمگینش گذاشت و گفت
هانول: چی ، کی ، من ؟
نه بابا، من حالم خوبه
راوی:
یونا و یوری حس کردن که داره دروغ میگه و احساسش رو پنهون میکنه اما به هر حال قبول کردن و باشه ای به هانول گفتن
فلش بک به زمان توی عمارت:
راوی:
اونا به محض رسیدن ،با صدای کوک که داشت سر خدمتکارها و بادیگارد ها عربده میکشید مواجه شدن کوک میگفت
کوک: یعنی این همه خدمتکار و بادیگارد از پس یه دختر ۱۷ ساله بر نیومدن؟(باعصبانیت و عربده)
ته:کوک آروم باش اون حالش خوبه،
مگه نه هیونگ؟
جین:کوک، ته راست میگه نیازی نیست الکی اعصاب خودتو خورد کنی
درضمن هانول دختر خیلی باهوش و شیطونیه خودتم میدونی مراقبت کردن ازش واقعا سخته.
کوک کلافه دستی به سر و صورتش کشید و با ناراحتی گفت
کوک:نمیتونم آروم باشم اون تنها عضو خانواده ی منه که برام باقی مونده.
راوی:
کوک دوباره شروع کرد وسر خدمتکارها و بادیگارد ها داد زد.
هانول دیگه طاقت نیاورد و داد زد......
گایز اگه این پارت بد شد معذرت،
من منتظرم تا چند پارت دیگه بگذره تا فیک رو جالب تر و هیجانی تر کنم. 😊
۷.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.