رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_27
#Arsalan
دکمه های لباسمو باز کرد و از تنم درش آورد(🙇🏻♀️🙊🙈) که صدای در گند زد به حالمون
ارسلان:چیه؟
خدمتکار: آقا،آقاخان باهاتون کار واجب دارن
ارسلان:اه...خیلی خب الان میام
هستی:ععع ارسلان
ارسلان:برم ببینم چیکارم داره بعدا بر میگردم
هستی:پیش اون دختره نریا
پیراهنمو پوشیدم و گفتم:
ارسلان:باشه
از اتاق بیرون رفتم و درو بستم و به سمت اتاق پدر رفتم و در زدم و رفتم داخل
ارسلان:کاری داشتین؟
اردلان:آره بشین
روی صندلی نشستم و به پدر چشم دوختم که شروع کرد به صحبت کردن
اردلان:هفته بعد قراره عموت اینا از تهران بیان اینجا پیش ما نگفتم دیانا زنته،گفتم فقط به عنوان خدمتکار تا آخر عمرشو اینجا بگذرونه،به این چنتا نگهبان و خدمه هم گفتم اگه جایی درز کنه این راز بیرونشون میکنم
ارسلان:اگه بعدا حامله شد چی؟
اردلان:بچه رو بدنیا میاره بعد میگیم بچه ی هستیه فقط تو اون زن زبون نفهمتو حالی کن کاری نکنه اونا بفهمن
#ادامه_دارد
#Part_27
#Arsalan
دکمه های لباسمو باز کرد و از تنم درش آورد(🙇🏻♀️🙊🙈) که صدای در گند زد به حالمون
ارسلان:چیه؟
خدمتکار: آقا،آقاخان باهاتون کار واجب دارن
ارسلان:اه...خیلی خب الان میام
هستی:ععع ارسلان
ارسلان:برم ببینم چیکارم داره بعدا بر میگردم
هستی:پیش اون دختره نریا
پیراهنمو پوشیدم و گفتم:
ارسلان:باشه
از اتاق بیرون رفتم و درو بستم و به سمت اتاق پدر رفتم و در زدم و رفتم داخل
ارسلان:کاری داشتین؟
اردلان:آره بشین
روی صندلی نشستم و به پدر چشم دوختم که شروع کرد به صحبت کردن
اردلان:هفته بعد قراره عموت اینا از تهران بیان اینجا پیش ما نگفتم دیانا زنته،گفتم فقط به عنوان خدمتکار تا آخر عمرشو اینجا بگذرونه،به این چنتا نگهبان و خدمه هم گفتم اگه جایی درز کنه این راز بیرونشون میکنم
ارسلان:اگه بعدا حامله شد چی؟
اردلان:بچه رو بدنیا میاره بعد میگیم بچه ی هستیه فقط تو اون زن زبون نفهمتو حالی کن کاری نکنه اونا بفهمن
#ادامه_دارد
۴.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.