فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۰
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۰
سئوک: اول با يکی تو رابطه بود..اما بعدی اینکه از نقشه اون دختره خبر شد..ولش کرد...و بعدش با لیا آشنا شد...لیا خدمتکار عمارت بود..اما بعدا...لیا و ایل سونگ عاشق هم میشن و ازدواج میکنن...زندگی شون رو به خوبی ها بود...تا زمانیکه خبر پخش شد و گفتن لیا از نامجون حامله ست...
ا.ت: و بعدش ایل سونگ لیا رو با بچه تو شکمش کشت؟؟
سئوک: آره...
ا.ت: چرا اینقد زود قضاوتش کرد...چرا به شایعات باور کرد...
سئوک: شاید شنیده باشی..ایل سونگ بدون فکر کردن تصمیم میگیره...
ا.ت: اگه کاری دوست دختر سابق ایل سونگ باشه چه...
سئوک: مطمئن نیستم..
ا.ت: اما من هستم...مطمئنم کاری اونه...واسه اینکه ایل سونگ اونو ول کرد..اونم کاری کرد که ایل سونگ نتونه خوشحال باشه...
سئوک: دلیلت قانعکننده بود...
ا.ت: پس پیداش کن و این دشمنی رو تو تموم کن و هانول رو به دست بیار...
سئوک: من...!!
ات: واسه به دست آوردن عشقت باید هرکاری میتونی انجام بدی...
سئوک: اما اگه کاری اون نباشه...
ا.ت: اگه یکمی تحقیق کنی که چیزی نمیشه...
سئوک: باشه..ممنون..و معذرت میخام...
ا.ت: چیزیه که گذشته...
سئوک: اما بازم معذرت میخام کارم اشتباه بود...
ا.ت: بخشیدمت...بریم تو...
از کنارش بلند شدم و رفتم تو عمارت...
کنار در اتاق هانول وایستاده بودم...چند ساعت میگذره اما دکتر نیومده بیرون ..دیگه کم کم دارم نگران میشم...
خاستم برم تو که در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
به سمتش رفتم و گفتم..
ا.ت: لطفا بگین حالش خوبه..
دکتر: خب...الان حالش خوبه..اما ممکنه...حالش بد بشه چون زخمش عمیق بود و منم اونقد وسایل نداشتم تا درست پانسمانش کنم...اگه تونستین بیمارستان ببریدش...
سئوک: بیهوشه ..
دکتر: بله...چند ساعت صبر کنین تا بهوش بیاد..بزارین استراحت کنه..و بهش فشار نیارین..
سئوک: بله ممنون...
دکتر رفت و فقط منو سئوک موندیم..بهم نگاه کردیم...و گفتم..
ا.ت: میخای بری تو..
سئوک: نه تو برو..
ا.ت: نه..تو برو..
سئوک: نمیتونم...تو بری بهتره...
ا.ت:باشه...
به سمت در رفتم تا خاستم بازش کنم که صدا ایل سونگ اومد..و مانعم شد...
ایل سونگ: اینجا چخبره...
سئوک چند قدم جلو رفت تا به ایل سونگ رسید تا خاست چیزی بگه که ایل سونگ سیلی محکمِ بهش زد...و بعدش عصبی داد زد و گفت..
ایل سونگ:اینجا چیخبره..ها...اصن تو چرا اینجایی( خطاب به ا.ت)
چند قدم جلو رفتم و روبروش وایستادم و گفتم...
ا.ت: هانول..اونحالش خوب نیس...
ایل سونگ: اصن به من چه...نیسکه نیس...و تو سئوک با اینا یجا شدی...
غلط املایی بود معذرت 💜
سئوک: اول با يکی تو رابطه بود..اما بعدی اینکه از نقشه اون دختره خبر شد..ولش کرد...و بعدش با لیا آشنا شد...لیا خدمتکار عمارت بود..اما بعدا...لیا و ایل سونگ عاشق هم میشن و ازدواج میکنن...زندگی شون رو به خوبی ها بود...تا زمانیکه خبر پخش شد و گفتن لیا از نامجون حامله ست...
ا.ت: و بعدش ایل سونگ لیا رو با بچه تو شکمش کشت؟؟
سئوک: آره...
ا.ت: چرا اینقد زود قضاوتش کرد...چرا به شایعات باور کرد...
سئوک: شاید شنیده باشی..ایل سونگ بدون فکر کردن تصمیم میگیره...
ا.ت: اگه کاری دوست دختر سابق ایل سونگ باشه چه...
سئوک: مطمئن نیستم..
ا.ت: اما من هستم...مطمئنم کاری اونه...واسه اینکه ایل سونگ اونو ول کرد..اونم کاری کرد که ایل سونگ نتونه خوشحال باشه...
سئوک: دلیلت قانعکننده بود...
ا.ت: پس پیداش کن و این دشمنی رو تو تموم کن و هانول رو به دست بیار...
سئوک: من...!!
ات: واسه به دست آوردن عشقت باید هرکاری میتونی انجام بدی...
سئوک: اما اگه کاری اون نباشه...
ا.ت: اگه یکمی تحقیق کنی که چیزی نمیشه...
سئوک: باشه..ممنون..و معذرت میخام...
ا.ت: چیزیه که گذشته...
سئوک: اما بازم معذرت میخام کارم اشتباه بود...
ا.ت: بخشیدمت...بریم تو...
از کنارش بلند شدم و رفتم تو عمارت...
کنار در اتاق هانول وایستاده بودم...چند ساعت میگذره اما دکتر نیومده بیرون ..دیگه کم کم دارم نگران میشم...
خاستم برم تو که در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
به سمتش رفتم و گفتم..
ا.ت: لطفا بگین حالش خوبه..
دکتر: خب...الان حالش خوبه..اما ممکنه...حالش بد بشه چون زخمش عمیق بود و منم اونقد وسایل نداشتم تا درست پانسمانش کنم...اگه تونستین بیمارستان ببریدش...
سئوک: بیهوشه ..
دکتر: بله...چند ساعت صبر کنین تا بهوش بیاد..بزارین استراحت کنه..و بهش فشار نیارین..
سئوک: بله ممنون...
دکتر رفت و فقط منو سئوک موندیم..بهم نگاه کردیم...و گفتم..
ا.ت: میخای بری تو..
سئوک: نه تو برو..
ا.ت: نه..تو برو..
سئوک: نمیتونم...تو بری بهتره...
ا.ت:باشه...
به سمت در رفتم تا خاستم بازش کنم که صدا ایل سونگ اومد..و مانعم شد...
ایل سونگ: اینجا چخبره...
سئوک چند قدم جلو رفت تا به ایل سونگ رسید تا خاست چیزی بگه که ایل سونگ سیلی محکمِ بهش زد...و بعدش عصبی داد زد و گفت..
ایل سونگ:اینجا چیخبره..ها...اصن تو چرا اینجایی( خطاب به ا.ت)
چند قدم جلو رفتم و روبروش وایستادم و گفتم...
ا.ت: هانول..اونحالش خوب نیس...
ایل سونگ: اصن به من چه...نیسکه نیس...و تو سئوک با اینا یجا شدی...
غلط املایی بود معذرت 💜
۹.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳