پارت ۵۷
پارت ۵۷
با کالفگی به صورتش دست کشید و باالفاصله مشت بعدی رو هم
درست سر جای قبلی زد.
_لعنت به من...
با بیچارگی ساعدش رو به شکل افقی، روی دیوار قرار داد و
پیشونیش رو روی اون گذاشت.
_اگر زودتر می رسیدم... اگر فقط یکم زودتر میرسیدم...
ادامه ی جمله ش رو خورد و همونطور که اخمش رو غلیظ تر
می کرد، پلکها و مژههای بلندش رو روی هم فشار داد. انگار که
سعی داشت انتقام بدشانسیش رو از بی گناهیِ اونها بگیره.
با دست آزادش مشت بعدی رو هم کوبید و گفت:
_به چه جرئتی...
بعد از چندین بار نفس عمیق کشیدن، آروم نشد اما باالخره از اون
دیوار کوفتی دست کشید و دوباره به حریم خصوصیش که حاال،
حتی ذرهای شباهت به "حریم خصوصی" نداشت، نگاه انداخت.
چشم می چرخوند و با تمام وجود عذاب می کشید.
هیچ چیز مثل اولش نبود؛ لباس هاش نقش زمین شده بودن، جای
بعضی وسیله ها عوض شده بود، ملحفه ها همگی به هم ریخته بودن
و حتی تا مرز چروک شدن پیش رفته بودن، پرده از روی پنجره ها کنار زده شده بود و از همه مهمتر، انرژی همیشگی و آشنای اتاق،
تغییر کرده بود!
پسر باالخره دست از تماشا کردن برداشت و قدمهای سستش رو
شروع کرد. در طول اتاق پیش رفت و باالی سر جسد کتهاش
ایستاد. اونها رو یکییکی، از روی زمین برداشت و چیزی نگفت...
به دونه ی آخر که رسید، طناب تحملش از وسط پاره شد و تمام
لباسهای جمع شده رو به یکباره، کفِ کابین رها کرد. ثانیه هایی
بعد خودش هم کنارشون نشست و با گیجی و بیتابی، به اونها
خیره شد.
_نباید اجازه می دادم از دستم در بری!
خودش رو سرزنش کرد و به خاطر دمای به شدت باالی بدنش،
کت توی تنش رو در آورد و با شتاب به سمت بقیه ی کتها
پرتاب کرد.
_نباید اجازه می دادم...
با یک حرکت، گرهی کرواتش رو با خشم باز کرد و اون رو هم
روی بقیهی لباسها انداخت. بدون اینکه اینبار، مثل هربار به کثیف
بودن کف زمین توجه کنه، سر جاش دراز کشید و ساعدش رو
روی چشمهای تبدارش گذاشت.
با کالفگی به صورتش دست کشید و باالفاصله مشت بعدی رو هم
درست سر جای قبلی زد.
_لعنت به من...
با بیچارگی ساعدش رو به شکل افقی، روی دیوار قرار داد و
پیشونیش رو روی اون گذاشت.
_اگر زودتر می رسیدم... اگر فقط یکم زودتر میرسیدم...
ادامه ی جمله ش رو خورد و همونطور که اخمش رو غلیظ تر
می کرد، پلکها و مژههای بلندش رو روی هم فشار داد. انگار که
سعی داشت انتقام بدشانسیش رو از بی گناهیِ اونها بگیره.
با دست آزادش مشت بعدی رو هم کوبید و گفت:
_به چه جرئتی...
بعد از چندین بار نفس عمیق کشیدن، آروم نشد اما باالخره از اون
دیوار کوفتی دست کشید و دوباره به حریم خصوصیش که حاال،
حتی ذرهای شباهت به "حریم خصوصی" نداشت، نگاه انداخت.
چشم می چرخوند و با تمام وجود عذاب می کشید.
هیچ چیز مثل اولش نبود؛ لباس هاش نقش زمین شده بودن، جای
بعضی وسیله ها عوض شده بود، ملحفه ها همگی به هم ریخته بودن
و حتی تا مرز چروک شدن پیش رفته بودن، پرده از روی پنجره ها کنار زده شده بود و از همه مهمتر، انرژی همیشگی و آشنای اتاق،
تغییر کرده بود!
پسر باالخره دست از تماشا کردن برداشت و قدمهای سستش رو
شروع کرد. در طول اتاق پیش رفت و باالی سر جسد کتهاش
ایستاد. اونها رو یکییکی، از روی زمین برداشت و چیزی نگفت...
به دونه ی آخر که رسید، طناب تحملش از وسط پاره شد و تمام
لباسهای جمع شده رو به یکباره، کفِ کابین رها کرد. ثانیه هایی
بعد خودش هم کنارشون نشست و با گیجی و بیتابی، به اونها
خیره شد.
_نباید اجازه می دادم از دستم در بری!
خودش رو سرزنش کرد و به خاطر دمای به شدت باالی بدنش،
کت توی تنش رو در آورد و با شتاب به سمت بقیه ی کتها
پرتاب کرد.
_نباید اجازه می دادم...
با یک حرکت، گرهی کرواتش رو با خشم باز کرد و اون رو هم
روی بقیهی لباسها انداخت. بدون اینکه اینبار، مثل هربار به کثیف
بودن کف زمین توجه کنه، سر جاش دراز کشید و ساعدش رو
روی چشمهای تبدارش گذاشت.
۷.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.