فیک :باند مافیا
فیک :باند مافیا
پارت هفت
جنی:اوکی هرجور خودت راحتی
ساعت 6 غروب:
5 ساعت بود که از اتاقم بیرون نیومدم
لیسا و جیسو میگفتن بیا بیرون چرا خودتو حبس کردی
ا. ت:وایی بچه ها من نمیتونم تو روش نگاه کنمممم
لیسا:ا.ت پنج ساعت گذشته تروخدا جان جدت بیخیال شو چرا خجالت میکشی انقد حتما خود کوک یادش رفته چه اتفاقی افتاده
جیسو:ولی با این ضایع بازی هایی که تو در میاری فک نکنم یادش رفته باشه
ا. ت:بچه هااااا... گوش کنید من حتی اسمشم میشنوم خجالت میک...
لیسا:کوک
جیسو:لیسا کرم داری؟ ( خنده)
لیسا:اره
ا. ت:لیسااا خدا بگم چیکارت کنه اهههه
لیسا:ا.ت یا میای یا خود جونگکوکو میارم اینجاهااا
ا. ت:نه نهههه اینکارو نکننن
لیسا:پس بیا
ا. ت:بابا نمیتونمممم( بغض)
لیسا:پس یه کاری میکنم بتونی
دیدم از اتاق رفت بیرون
لیسا:کووووووککک.... یلحظه بیا
ا. ت:ت... تو.... تو... چ.. چیک... کار... کر... دی؟
ا. ت:جیسو تو چرا همینجوری وایسادی یکاری بکن
جیسو:شرمنده ولی اگه لیسا اینکارو نمیکرد من اینکارو میکردم
ا. ت:ایی خداااااا
چشمامو بستم
ولی وقتی چشمامو باز کردم...
بدنم مور مور شد از تعجب چشام چهار تا شده بود
اون... اون... کوک.. نبود؟
ا. ت:ک.. کو.. کو... کوک؟؟!!
کوک:اره.. منم کوک
لیسا:جونگکوک خان به ا. ت میگم بیا بیرون از اتاق میگه نمیام خودت بیارش
ا. ت:لیسااا
لیسا:شرمنده حاجی
جونگکوک:خب پس من باید بیارمش؟
جیسو:اره
کوک:خیله خب
کوک اومد از زیر پاهام گرفت و براید استایل بغلم کرد
فاک... ا... الان.. چ.. چیشد.... چرا همچین کاری کرد؟
ا. ت:کوک... م... منو... بزار... زمین.. ب.. باتوعم
کوک:نچ
وارد راهرو شدیم جیمین و یونگی دهنشون باز شده بود
تهیونگ خرذوق شد
جنی :او مای گادد
جیهوپ لبخند زد
نامجون جین بهم دیگه نگاه کردنو خندیدن
رزی :وادفاخ
ا. ت:کوک... دارن.. نگاهمون میکنن
پشتمو نگاه کردم دیدم
لیسا و جیسو به هم دست دادن
زیرلب گفتم عوضیا
جنی:کوک... تو و ا. ت....
کوک:اره... من دوس پسرشم
ا. ت:چ... چی؟
رزی:وات د هل؟
جیمین:ای کلک چرا به من نگفتین؟
ا. ت:جیمین ما اص...
کوک:اره از همین الان شدم دوس پسرش
ا. ت:کوووکککک
لیسا:خب حالا برین تو اتااقققق
لیسا دستشو گذاشت پشت کوک و هلش داد سمت اتاق
در اتاق و بست و قفل کرد ( تو اتاقن)
دستگیره رو فشار دادم
ا. ت:لیسااا درو وا کنننن
کوک:بنظرم زیاد تلاش نکن بیب
ا. ت:م... من.. بیب.. ت.. تو... نیستم..
کوک:ولی الان میشی.
ا. ت:ک.. کوک.. نیا نزدیک... برو.. کوک باز دیوونه بازی در نیار
کوک:نمیتونی جلومو بگیری
هر قدمش که میومد نزدیک قلب من تند تر میزد
تا اینکه
.
.
.
.
رسید به یک میلی متریم
میتونستم نگاه خیرشو رو لبام حس کنم
کوک:بنظر خوشمزه میان
ا. ت:کوک... لطفا ا... ای.. اینکارو نکن
ا. ت:کوک خواه...
... بای بای بنظرتون چه اتفاقی برای ا. ت افتاد؟
پارت هفت
جنی:اوکی هرجور خودت راحتی
ساعت 6 غروب:
5 ساعت بود که از اتاقم بیرون نیومدم
لیسا و جیسو میگفتن بیا بیرون چرا خودتو حبس کردی
ا. ت:وایی بچه ها من نمیتونم تو روش نگاه کنمممم
لیسا:ا.ت پنج ساعت گذشته تروخدا جان جدت بیخیال شو چرا خجالت میکشی انقد حتما خود کوک یادش رفته چه اتفاقی افتاده
جیسو:ولی با این ضایع بازی هایی که تو در میاری فک نکنم یادش رفته باشه
ا. ت:بچه هااااا... گوش کنید من حتی اسمشم میشنوم خجالت میک...
لیسا:کوک
جیسو:لیسا کرم داری؟ ( خنده)
لیسا:اره
ا. ت:لیسااا خدا بگم چیکارت کنه اهههه
لیسا:ا.ت یا میای یا خود جونگکوکو میارم اینجاهااا
ا. ت:نه نهههه اینکارو نکننن
لیسا:پس بیا
ا. ت:بابا نمیتونمممم( بغض)
لیسا:پس یه کاری میکنم بتونی
دیدم از اتاق رفت بیرون
لیسا:کووووووککک.... یلحظه بیا
ا. ت:ت... تو.... تو... چ.. چیک... کار... کر... دی؟
ا. ت:جیسو تو چرا همینجوری وایسادی یکاری بکن
جیسو:شرمنده ولی اگه لیسا اینکارو نمیکرد من اینکارو میکردم
ا. ت:ایی خداااااا
چشمامو بستم
ولی وقتی چشمامو باز کردم...
بدنم مور مور شد از تعجب چشام چهار تا شده بود
اون... اون... کوک.. نبود؟
ا. ت:ک.. کو.. کو... کوک؟؟!!
کوک:اره.. منم کوک
لیسا:جونگکوک خان به ا. ت میگم بیا بیرون از اتاق میگه نمیام خودت بیارش
ا. ت:لیسااا
لیسا:شرمنده حاجی
جونگکوک:خب پس من باید بیارمش؟
جیسو:اره
کوک:خیله خب
کوک اومد از زیر پاهام گرفت و براید استایل بغلم کرد
فاک... ا... الان.. چ.. چیشد.... چرا همچین کاری کرد؟
ا. ت:کوک... م... منو... بزار... زمین.. ب.. باتوعم
کوک:نچ
وارد راهرو شدیم جیمین و یونگی دهنشون باز شده بود
تهیونگ خرذوق شد
جنی :او مای گادد
جیهوپ لبخند زد
نامجون جین بهم دیگه نگاه کردنو خندیدن
رزی :وادفاخ
ا. ت:کوک... دارن.. نگاهمون میکنن
پشتمو نگاه کردم دیدم
لیسا و جیسو به هم دست دادن
زیرلب گفتم عوضیا
جنی:کوک... تو و ا. ت....
کوک:اره... من دوس پسرشم
ا. ت:چ... چی؟
رزی:وات د هل؟
جیمین:ای کلک چرا به من نگفتین؟
ا. ت:جیمین ما اص...
کوک:اره از همین الان شدم دوس پسرش
ا. ت:کوووکککک
لیسا:خب حالا برین تو اتااقققق
لیسا دستشو گذاشت پشت کوک و هلش داد سمت اتاق
در اتاق و بست و قفل کرد ( تو اتاقن)
دستگیره رو فشار دادم
ا. ت:لیسااا درو وا کنننن
کوک:بنظرم زیاد تلاش نکن بیب
ا. ت:م... من.. بیب.. ت.. تو... نیستم..
کوک:ولی الان میشی.
ا. ت:ک.. کوک.. نیا نزدیک... برو.. کوک باز دیوونه بازی در نیار
کوک:نمیتونی جلومو بگیری
هر قدمش که میومد نزدیک قلب من تند تر میزد
تا اینکه
.
.
.
.
رسید به یک میلی متریم
میتونستم نگاه خیرشو رو لبام حس کنم
کوک:بنظر خوشمزه میان
ا. ت:کوک... لطفا ا... ای.. اینکارو نکن
ا. ت:کوک خواه...
... بای بای بنظرتون چه اتفاقی برای ا. ت افتاد؟
۳.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳