رمان آرام بخش پارت ۱
هوا دل انگیز بود اما او انگیزه ای نداشت !
از آن شهر دور شده بود تا خاطراتش را فراموش کند
اما حالا که دریا را دید میزد یاد چشمان او می افتاد.
آسمان را دید میزد به یاد اسمش میافتاد ، طبیعت و درختان را دید میزد به یاد رنگ مورد علاقه ی او می افتاد.
چقدر سخت بود ؛ با صدایی ناگهان به خود آمد ، یک پرنده ی کوچک که در کنار پنجره زخمی افتاده بود.
پرنده را آرام از کنار پنجره برداشت و نگاهی به او انداخت ؛ در دل گفت :
《چرا این پرنده ی کوچک هم مثل من بی بال و پر شود ؟》
در جواب سوال خود بلند گفت : حداقل اجازه ی این را نمی دهم ! بعد از پانسمان زخم پرنده به این فکر افتاد که اگر اینگونه رهایش کنم آسیب بد تری میبیند .
بعد از آب و دان دادن به پرنده نگاهش کرد و گفت : ای کاش درد من هم جسمی بود اما چه حیف که روحم نابود شد
از جایش بلند شد؛ کمی نیاز داشت هوا بخورد رفت سمت اتاقش در کمدش را باز کرد یک پیرهن سفید و شلوار جین مشکی به همراه کفش اسپرت سفید پوشید .
به سمت کت جین مشکی اش رفت و آن را هم پوشید؛ از در خانه بیرون آمد و به طرف پارک حرکت کرد .
در پارک یک دختر بچه ای را دید که چشمان آبی و موهای مشکی داشت ؛ به آن دخترک خیره شد خیلی شبه به آسمان بود !
_ آبجی آسمان
در یک حرکت برگشت به سمت فردی که دخترک صدایش زده ، آسمان بود به همراه خواهر کوچکش ، دریا عصبی بلند شد که ناگهان یک صدای نازک بچگانه ای گفت :
_آراد ؟
آراد برگشت به سمت صدا ؛ دریا بود .
از آن شهر دور شده بود تا خاطراتش را فراموش کند
اما حالا که دریا را دید میزد یاد چشمان او می افتاد.
آسمان را دید میزد به یاد اسمش میافتاد ، طبیعت و درختان را دید میزد به یاد رنگ مورد علاقه ی او می افتاد.
چقدر سخت بود ؛ با صدایی ناگهان به خود آمد ، یک پرنده ی کوچک که در کنار پنجره زخمی افتاده بود.
پرنده را آرام از کنار پنجره برداشت و نگاهی به او انداخت ؛ در دل گفت :
《چرا این پرنده ی کوچک هم مثل من بی بال و پر شود ؟》
در جواب سوال خود بلند گفت : حداقل اجازه ی این را نمی دهم ! بعد از پانسمان زخم پرنده به این فکر افتاد که اگر اینگونه رهایش کنم آسیب بد تری میبیند .
بعد از آب و دان دادن به پرنده نگاهش کرد و گفت : ای کاش درد من هم جسمی بود اما چه حیف که روحم نابود شد
از جایش بلند شد؛ کمی نیاز داشت هوا بخورد رفت سمت اتاقش در کمدش را باز کرد یک پیرهن سفید و شلوار جین مشکی به همراه کفش اسپرت سفید پوشید .
به سمت کت جین مشکی اش رفت و آن را هم پوشید؛ از در خانه بیرون آمد و به طرف پارک حرکت کرد .
در پارک یک دختر بچه ای را دید که چشمان آبی و موهای مشکی داشت ؛ به آن دخترک خیره شد خیلی شبه به آسمان بود !
_ آبجی آسمان
در یک حرکت برگشت به سمت فردی که دخترک صدایش زده ، آسمان بود به همراه خواهر کوچکش ، دریا عصبی بلند شد که ناگهان یک صدای نازک بچگانه ای گفت :
_آراد ؟
آراد برگشت به سمت صدا ؛ دریا بود .
۱.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.