پارت ۳
همانطور که برادرش میخواهد، خیلی تند و سریع قرصهای پدرش را برایش میبرد و سپس، شال پوشیده و به دنبال برادر بزرگش توی حیاط میرود.
– بله داداش؟!
مهران به ماهان اشاره میکند به راهش ادامه بدهد و خود سمت خواهرکش میچرخد…
همگی نفشان به نفس همین دخترک ریزه میزه بند است.
– از این به بعد پا تو بازار نمیذاری ماهور…
دخترک لب گزیده و سر پایین میاندازد و مهران امر میکند
– من و نگاه کن…
خجل نگاهش را بالا میکشد و مهران اضافه میکند
– از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه… یهو چشم افتاد به مغازه و، دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کرده بودم نداریم ماهور…
سرش را تکان میدهد
شانزده سال تمام حرفشان همین بود.
از در آرایشگاه مردانه سرک نکش ماهور…
تو بازار سر بالا نگیر ماهور…
تو مسجد، تو صف اول نشین ماهور…
– چشم داداش…
– چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت، یا نگین براد بگیره بیاره…
نگین میتوانست به بازار برود، توی خیابانها بچرخد و آزادانه زندگی کند ولی او نمیتوانست، چرا؟!
– چشم داداش…
غرهایش را تنها توی دلش میزند و جرأت بروزشان را ندارد…
– تو گوشیت هم حواست باشه با غریبهها گرم نگیری…
باز هم چشم میگوید و مهران لبخندی برایش میزند
– آفرین دردونه… برو پی درس و مشقت.
مهران قدمی به عقب که برمیدارد صدایش میکند
– داداش مهران؟!
لبخندی به نگاه کهربایی خواهرش میزند
– بله؟!
– فردا مدرسه اردو داره، اونم نرم؟!
#پارتپنج
#p5
– اردو دیگه چیه ماهور؟! من میگم بیرون نرو تو از اردو حرف میزنی؟
سرش را با بغض پایین میاندازد…
به آن مرد قول داده بود.
– باشه داداش…
برادرش اطاعتش را که میبیند با افتخار دست روی سر دردانهاش میکشد
– آفرین دختر خوب. برو تو دیگه هوا سرده…
میل عجیبی به گریه کردن دارد اما سکوت میکند
– به سلامت داداش، سلام به زن داداش و بچهها برسون.
برادرش با تکان سر جوابش را میدهد و به محض خروج مهران، با دو خودش را به داخل خانه میرساند…
آقاجانش را کنار بهاری که میبیند کمی دست و پایش را گم میکند
– داداش ماهان گفت تو لونهی کفتراش دون بذارم آقاجون…
پیرمرد از روی زمین بلند میشود و غر میزند به جان ماهانی که خیلی وقت است. فته است و اصلا چنین خواستهای از خواهرش نداشت.
– آخه یکی نیست بگه بیغیرت، کم مونده آبجیت رو بفرستی پشت بوم واسه کفتربازی…
پیرمرد سمت اتاق قدم برمیدارد و ماهور خیلی سریع میپرسد
– ببرم آقاجون؟!
– ببر ولی زود برگرد…
اطاعت میکند…
– بله داداش؟!
مهران به ماهان اشاره میکند به راهش ادامه بدهد و خود سمت خواهرکش میچرخد…
همگی نفشان به نفس همین دخترک ریزه میزه بند است.
– از این به بعد پا تو بازار نمیذاری ماهور…
دخترک لب گزیده و سر پایین میاندازد و مهران امر میکند
– من و نگاه کن…
خجل نگاهش را بالا میکشد و مهران اضافه میکند
– از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه… یهو چشم افتاد به مغازه و، دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کرده بودم نداریم ماهور…
سرش را تکان میدهد
شانزده سال تمام حرفشان همین بود.
از در آرایشگاه مردانه سرک نکش ماهور…
تو بازار سر بالا نگیر ماهور…
تو مسجد، تو صف اول نشین ماهور…
– چشم داداش…
– چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت، یا نگین براد بگیره بیاره…
نگین میتوانست به بازار برود، توی خیابانها بچرخد و آزادانه زندگی کند ولی او نمیتوانست، چرا؟!
– چشم داداش…
غرهایش را تنها توی دلش میزند و جرأت بروزشان را ندارد…
– تو گوشیت هم حواست باشه با غریبهها گرم نگیری…
باز هم چشم میگوید و مهران لبخندی برایش میزند
– آفرین دردونه… برو پی درس و مشقت.
مهران قدمی به عقب که برمیدارد صدایش میکند
– داداش مهران؟!
لبخندی به نگاه کهربایی خواهرش میزند
– بله؟!
– فردا مدرسه اردو داره، اونم نرم؟!
#پارتپنج
#p5
– اردو دیگه چیه ماهور؟! من میگم بیرون نرو تو از اردو حرف میزنی؟
سرش را با بغض پایین میاندازد…
به آن مرد قول داده بود.
– باشه داداش…
برادرش اطاعتش را که میبیند با افتخار دست روی سر دردانهاش میکشد
– آفرین دختر خوب. برو تو دیگه هوا سرده…
میل عجیبی به گریه کردن دارد اما سکوت میکند
– به سلامت داداش، سلام به زن داداش و بچهها برسون.
برادرش با تکان سر جوابش را میدهد و به محض خروج مهران، با دو خودش را به داخل خانه میرساند…
آقاجانش را کنار بهاری که میبیند کمی دست و پایش را گم میکند
– داداش ماهان گفت تو لونهی کفتراش دون بذارم آقاجون…
پیرمرد از روی زمین بلند میشود و غر میزند به جان ماهانی که خیلی وقت است. فته است و اصلا چنین خواستهای از خواهرش نداشت.
– آخه یکی نیست بگه بیغیرت، کم مونده آبجیت رو بفرستی پشت بوم واسه کفتربازی…
پیرمرد سمت اتاق قدم برمیدارد و ماهور خیلی سریع میپرسد
– ببرم آقاجون؟!
– ببر ولی زود برگرد…
اطاعت میکند…
۱.۵k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.