فیک یونگی
p33
یونگی از رستوران خارج شد و شروع کرد به راه رفتن....بی جهت بی دلیل
یهو دستای کوچولوی کسی دور کمرش حلقه شد و از پشت بهش چسبید
ا.ت: خب میخوام از دل ددیم در بیارم
یونگی: میتونی؟
ا.ت: اره....نگاه کن اینجا خیلی خلوته ساعت الان دیگه ۴ هست
یونگی: خب؟؟؟؟؟
ا.ت رفت جلو یونگی و روی پاهای یونگی ایستاد و قدش رو بزور بالا و لبای یونگی رو بوسید
یونگی: دلتنگ طعمش بودم
یونگی هم حریص تر افتاد به جون لبای ا.ت ....عاشقانه همو میبوسیدن
ا.ت: میدونی ما کجاییم؟
یونگی: پاریس
ا.ت: تو کشور؟
یونگی: فرانسه
ا.ت: پس درست همو ببوسیم چون بد دلم بهت تنگ شده یعنی خیلی ها
یونگی: اححححح تو نبودنت چی کشیدم کوچولو
شروع کردن فرانسوی بوسیدن....همه جا تاریک...سکوت .....بدون هیچ کسی.....فقط صدای بوسیدن لبها و تپش قلب دو تن که یه روح داشتند
نفس کم بود و اجبار به جدایی بود
ا.ت دست کشید و به یونگی نگاه انداخت
یونگی: عاشقتم.....دیگه منو سکته نده
ا.ت: ببخشید عشقم....میدونی چی شده؟
یونگی: هوم؟
ا.ت: من خب....شاید....شایداااا....حامله باشم
یهو دستای یونگی شل شد....مغزش دیگه وار نمیکرد فقط به ا.ت خیره شده بود....حرفش رو نمیفهمید و ا.ت هم انگار به زور داشت این گفتن رو تحمل میکرد
ا.ت: من بچه رو نمیخوام
یونگی: تو....تو....حامله ای؟!!
ا.ت: اره...من بچه رو نمیخوام تو میخوایش؟
یونگی هنوزم نمیفهمید داره چی میشه
یونگی: بچه من؟
ا.ت: عوم
یونگی: بچه من؟به من میگه بابا؟!
ا.ت: یونگی خوبی؟
یهو اشک تو چشمای یونگی حلقه زد و لباش شروع کرد بلند خندیدن...محکم ا.ت رو بغل کرد و تو بغل فشرد توی گردنشنفس میکشید و میخندید...همینجور که سرش تو گردن ا.ت بود گفت
یونگی: یعنی ما بچه دار میشیمممم؟ا.ت: ممنون واقعااااا ممنونننننننن
ا.ت: یونگی تو...تو بچه رو میخوای
یونگی: معلومه که میخوام تو دنیا رو برام زیبا کردی
ا.ت: اما ما که هنوز ازدواج نکردیم
یونگی سرش رو با تعجب از گردن ا.ت بیرون اورد و به ا.ت خیره شد
یونگی: ما ازدواج نکردیم؟
ا.ت: نه ارباب (پکر)
یونگی: عه خب پس بچه رو بنداز
ا.ت: یع...یعنی چی؟!
شوگا: ما هنوز ازدواج نکردیم که
ا.ت: ب..بندازمش؟!
یونگی: اوه راستی خودتم گفتی که نمیخوایش خوبه پس
ا.ت: ا...اره نمیخوامش (بغض)
یونگی: چرا ناراحت شدی؟
ا.ت: نه نه من خوبم فقط یکم شوکه شدم بعد از اون واکنش میگی بندازمش
یونگی: وایییی بیب شوخی کردم قکر میکنی من از بچهام میگزرم....هه ازدواج؟ فردا ازدواج میکنیم
ا.ت: بیشعور کثافت نفهمممممم خررررر (مشت زدن به سینه یونگی)
یونگی با خنده مچ ا.ت رو میگیره و دستاش رو میبوسه
یونگی: میگم این خانم با یه حرف ما اینقدر زود ناراحت نمیشه نگو ایشون باردارن
ا.ت :.....
#سناریو
#یونگی
#فیک
حمایت کنید که قسمت بعد دیگه اوفففف
خب پایان غمگین میخواید یا شاد یا نیم شادغمگین؟
یونگی از رستوران خارج شد و شروع کرد به راه رفتن....بی جهت بی دلیل
یهو دستای کوچولوی کسی دور کمرش حلقه شد و از پشت بهش چسبید
ا.ت: خب میخوام از دل ددیم در بیارم
یونگی: میتونی؟
ا.ت: اره....نگاه کن اینجا خیلی خلوته ساعت الان دیگه ۴ هست
یونگی: خب؟؟؟؟؟
ا.ت رفت جلو یونگی و روی پاهای یونگی ایستاد و قدش رو بزور بالا و لبای یونگی رو بوسید
یونگی: دلتنگ طعمش بودم
یونگی هم حریص تر افتاد به جون لبای ا.ت ....عاشقانه همو میبوسیدن
ا.ت: میدونی ما کجاییم؟
یونگی: پاریس
ا.ت: تو کشور؟
یونگی: فرانسه
ا.ت: پس درست همو ببوسیم چون بد دلم بهت تنگ شده یعنی خیلی ها
یونگی: اححححح تو نبودنت چی کشیدم کوچولو
شروع کردن فرانسوی بوسیدن....همه جا تاریک...سکوت .....بدون هیچ کسی.....فقط صدای بوسیدن لبها و تپش قلب دو تن که یه روح داشتند
نفس کم بود و اجبار به جدایی بود
ا.ت دست کشید و به یونگی نگاه انداخت
یونگی: عاشقتم.....دیگه منو سکته نده
ا.ت: ببخشید عشقم....میدونی چی شده؟
یونگی: هوم؟
ا.ت: من خب....شاید....شایداااا....حامله باشم
یهو دستای یونگی شل شد....مغزش دیگه وار نمیکرد فقط به ا.ت خیره شده بود....حرفش رو نمیفهمید و ا.ت هم انگار به زور داشت این گفتن رو تحمل میکرد
ا.ت: من بچه رو نمیخوام
یونگی: تو....تو....حامله ای؟!!
ا.ت: اره...من بچه رو نمیخوام تو میخوایش؟
یونگی هنوزم نمیفهمید داره چی میشه
یونگی: بچه من؟
ا.ت: عوم
یونگی: بچه من؟به من میگه بابا؟!
ا.ت: یونگی خوبی؟
یهو اشک تو چشمای یونگی حلقه زد و لباش شروع کرد بلند خندیدن...محکم ا.ت رو بغل کرد و تو بغل فشرد توی گردنشنفس میکشید و میخندید...همینجور که سرش تو گردن ا.ت بود گفت
یونگی: یعنی ما بچه دار میشیمممم؟ا.ت: ممنون واقعااااا ممنونننننننن
ا.ت: یونگی تو...تو بچه رو میخوای
یونگی: معلومه که میخوام تو دنیا رو برام زیبا کردی
ا.ت: اما ما که هنوز ازدواج نکردیم
یونگی سرش رو با تعجب از گردن ا.ت بیرون اورد و به ا.ت خیره شد
یونگی: ما ازدواج نکردیم؟
ا.ت: نه ارباب (پکر)
یونگی: عه خب پس بچه رو بنداز
ا.ت: یع...یعنی چی؟!
شوگا: ما هنوز ازدواج نکردیم که
ا.ت: ب..بندازمش؟!
یونگی: اوه راستی خودتم گفتی که نمیخوایش خوبه پس
ا.ت: ا...اره نمیخوامش (بغض)
یونگی: چرا ناراحت شدی؟
ا.ت: نه نه من خوبم فقط یکم شوکه شدم بعد از اون واکنش میگی بندازمش
یونگی: وایییی بیب شوخی کردم قکر میکنی من از بچهام میگزرم....هه ازدواج؟ فردا ازدواج میکنیم
ا.ت: بیشعور کثافت نفهمممممم خررررر (مشت زدن به سینه یونگی)
یونگی با خنده مچ ا.ت رو میگیره و دستاش رو میبوسه
یونگی: میگم این خانم با یه حرف ما اینقدر زود ناراحت نمیشه نگو ایشون باردارن
ا.ت :.....
#سناریو
#یونگی
#فیک
حمایت کنید که قسمت بعد دیگه اوفففف
خب پایان غمگین میخواید یا شاد یا نیم شادغمگین؟
۶.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.