فیک یونگی
p35
ا.ت: تا چند وقت باید استراحت کنم
*عوم...سه چهار روز کافیه اما محتاط باشید
پرستار با انگشتش به یونگی اشاره کرد
*خیلی نگرانته
ا.ت: خوشحالم که بچه رو میخواد (لبخند)
ا.ت ویو
پرستار رفت بیرون و یونگی رو دیدم که به سمت پرستار رفت و منتظر بود تا یچی بگه...بعد از حرف پرستار انگار اروم شد و آمد پیشم داخل اتاق
یونگی کنار ا.ت نشست و دستشو گرفت
یونگی: میدونی خدا چقدر دوستت داره؟
ا.ت: چرا؟چون بچه دارم؟
یونگی: نمیدونم....عوم شاید چون اگه بچه الان زنده نبود تو دوباره ۱۵ راند به فاک میرفتی
ا.ت: هیسسسسس پرستاره میشنوه
یونگی: میخوام اونم شاهد باشه بزار بشنوه
ا.ت: یونگی
یونگی: جونم؟
ا.ت: میشه یه سوال بپرسم و تو راستش رو بگی؟
یونگی: عوممم
ا.ت: تو دختر میخوای یا پسر
یونگی: معلوم نیست؟-_-(پکر)
ا.ت: نه نیست....اذیت نکن بگو
یونگی: دختر
ا.ت: من فکر میکردم پسر میخوای
یونگی: برام فرقی نداره ولی ترجیحا دختر
ا.ت: عوم حالا باید چهارماهگی بشه
یونگی: از کجا فهمیدی حامله ای
ا.ت: عوم خب بد غذا شدم و زود ناراحت میشم
یونگی: همینجوری؟
ا.ت: اره میخوای چطوری باشه
یونگی:هعی ولش بریم؟
ا.ت: عوم
یونگی ا.ت رو براید بغل کرد و با تشکر از بیمارستان رفت پرستار بهش گفته بود که پول نمیگیره ...ا.ت گذاشت رو صندلی و سوار شد....نیم ساعتگذشت اما هنوز به خونه نرسیده بودند
ا.ت: شوگا اروم میرونیا!!!
یونگی: بچه
ا.ت: بابا من با ماشین ته رو هزار روندم تو منو گذاشتی اینور داری با یک کیلومتر بر ساعت میری؟
یونگی: حیف دستم بستس وگرنه جوری تنبیه میکردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
ا.ت: ایشششش
بعد از یک ساعت رسیدند هتل و وارد شدن...یونگی ا.ت تو بغل بود
یونگی: میگم میتونی شماره واحد رو بزنی؟
ا.ت: اره بیا(خنده)
ا.ت دکمه رو فشار میده و در بسته میشه
یونگی: مرخسی رو برات جور میکنم عمرا بزارم که کار کنی میدونی که بهت استراحت دادن؟
ا.ت: اره خبر دارم و شما نگران نباش
یونگی: همین که خبر داری نگران ترم میکنه
ا.ت: قول میدم اذیت نکنم
یونگی: افرین کیتین کوچولو خنده لثهای
اسانسور باز شد و ا.ت رمز واحد رو زد و در باز شد...یونگی اروم ا.ت رو روی مبل گذاشت و رفت در رو بست ...برگشت سمت ا.ت و از بالای مبل بهش نگاه کرد
ا.ت: چیه؟
یونگی: هیچی فقط دارم میبینم بدترن و بهترین شب زندگیم بود
ا.ت: چرا؟
یونگی: چون تا پیدات شد من دق کردم و تا فهمیدم بچه دارم نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم
ا.ت: واکنشت اونقدر زیاد نبود
یونگی: توقع داری من حیهوپ باشم؟ساری گرل خودت میدونی من چطوریم
ا.ت: هعی اره میدونم
یونگی رفت و پایین مبل نشست و دست برد سمت لباسای ا.ت و شروع کرد به...
#سناریو
#فیک
#بی_تی_اس
نیم غمگین/شاد🙃🙂
ا.ت: تا چند وقت باید استراحت کنم
*عوم...سه چهار روز کافیه اما محتاط باشید
پرستار با انگشتش به یونگی اشاره کرد
*خیلی نگرانته
ا.ت: خوشحالم که بچه رو میخواد (لبخند)
ا.ت ویو
پرستار رفت بیرون و یونگی رو دیدم که به سمت پرستار رفت و منتظر بود تا یچی بگه...بعد از حرف پرستار انگار اروم شد و آمد پیشم داخل اتاق
یونگی کنار ا.ت نشست و دستشو گرفت
یونگی: میدونی خدا چقدر دوستت داره؟
ا.ت: چرا؟چون بچه دارم؟
یونگی: نمیدونم....عوم شاید چون اگه بچه الان زنده نبود تو دوباره ۱۵ راند به فاک میرفتی
ا.ت: هیسسسسس پرستاره میشنوه
یونگی: میخوام اونم شاهد باشه بزار بشنوه
ا.ت: یونگی
یونگی: جونم؟
ا.ت: میشه یه سوال بپرسم و تو راستش رو بگی؟
یونگی: عوممم
ا.ت: تو دختر میخوای یا پسر
یونگی: معلوم نیست؟-_-(پکر)
ا.ت: نه نیست....اذیت نکن بگو
یونگی: دختر
ا.ت: من فکر میکردم پسر میخوای
یونگی: برام فرقی نداره ولی ترجیحا دختر
ا.ت: عوم حالا باید چهارماهگی بشه
یونگی: از کجا فهمیدی حامله ای
ا.ت: عوم خب بد غذا شدم و زود ناراحت میشم
یونگی: همینجوری؟
ا.ت: اره میخوای چطوری باشه
یونگی:هعی ولش بریم؟
ا.ت: عوم
یونگی ا.ت رو براید بغل کرد و با تشکر از بیمارستان رفت پرستار بهش گفته بود که پول نمیگیره ...ا.ت گذاشت رو صندلی و سوار شد....نیم ساعتگذشت اما هنوز به خونه نرسیده بودند
ا.ت: شوگا اروم میرونیا!!!
یونگی: بچه
ا.ت: بابا من با ماشین ته رو هزار روندم تو منو گذاشتی اینور داری با یک کیلومتر بر ساعت میری؟
یونگی: حیف دستم بستس وگرنه جوری تنبیه میکردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
ا.ت: ایشششش
بعد از یک ساعت رسیدند هتل و وارد شدن...یونگی ا.ت تو بغل بود
یونگی: میگم میتونی شماره واحد رو بزنی؟
ا.ت: اره بیا(خنده)
ا.ت دکمه رو فشار میده و در بسته میشه
یونگی: مرخسی رو برات جور میکنم عمرا بزارم که کار کنی میدونی که بهت استراحت دادن؟
ا.ت: اره خبر دارم و شما نگران نباش
یونگی: همین که خبر داری نگران ترم میکنه
ا.ت: قول میدم اذیت نکنم
یونگی: افرین کیتین کوچولو خنده لثهای
اسانسور باز شد و ا.ت رمز واحد رو زد و در باز شد...یونگی اروم ا.ت رو روی مبل گذاشت و رفت در رو بست ...برگشت سمت ا.ت و از بالای مبل بهش نگاه کرد
ا.ت: چیه؟
یونگی: هیچی فقط دارم میبینم بدترن و بهترین شب زندگیم بود
ا.ت: چرا؟
یونگی: چون تا پیدات شد من دق کردم و تا فهمیدم بچه دارم نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم
ا.ت: واکنشت اونقدر زیاد نبود
یونگی: توقع داری من حیهوپ باشم؟ساری گرل خودت میدونی من چطوریم
ا.ت: هعی اره میدونم
یونگی رفت و پایین مبل نشست و دست برد سمت لباسای ا.ت و شروع کرد به...
#سناریو
#فیک
#بی_تی_اس
نیم غمگین/شاد🙃🙂
۱۲.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.