پارت ۴
از توی کابینت دانه برداشته و گوشیاش را هم توی جیب شلوارش پنهان کرده و از روی نردبان توی حیاط سراسیمه بالا میرود..
دانهها را به جای ریختن توی لانه، همانجا روی زمین میریزد تا دیگر پرندگان تغذیه کنند و کنار لانه مینشیند و با شمارهی رندی که ازبر است تماس میگیرد…
صدای مرد که توی گوشی میپیچذ، دلش توی سینهاش گم و گور میشود
– بله؟!
– سلام آقا… منم ماهور…
دخترک دو روز تمام به خاطر داشتن شمارهی جذابترین معلم ریاضی اش از ذوق نخوابیده بود…
معلم جذابی که با آمدنش توی مدرسهی دخترانه، به جای خانم اوصانلو، حواس بیشتر دانشآموزان را جلب جذابیت خود کرده بود.
– به جا نیاوردم!
دستش را مشت میکند و بغضش میگیرد…
به خودش لعنتی میفرستد و چرا با اسم کوچک خودش را معرفی کرده بود؟!
– من… موحدم، دهم کاشانی!
کمی سکوت میشود و انگار مرد به یادش میآورد
– بله، بله، موحد! چیزی شده موحد؟!
لبهایش را روی هم میفشارد…
چشمانش میسوزند و حس میکند خودش را کوچک کرده است.
– قـ… قرار بود بهتون زنگ بزنم سؤالات رو بدم بهتون.
– فردا توی مدرسه موحد… شبت بخیر.
همین!
همانجا کنار لانهی کفترها مینشیند و زل میزند به دانههای روی زمین…
مانند بچهها دلش گریه کردن میخواهد و چرا توجهی به او نکرده بود؟!
همین مرد، روز قبل توی مدرسه برایش چشمک زده بود!
همین من روز قبل توی نمازخانه دستش را گرفته بعد از چند روز، بالاخره کوتاه آمده بود…
همین مرد دو روز قبل توی مدرسه وقتی داشت از پلهها سقوط میکرد، کمرش را سفت چسبیده بود و توی گوشش آرام پچ زده بود
« آرومتر بچه!»
درست همان لحظه، وقتی وحشت زده نگاه به چشمان مرد کرده بود، حس سقوط آزاد را تجربه کرده بود.
لبهایش میلرزند و گوشی هم توی دستش میلرزد…
پیام کوتاهی از همان شمارهی رند و آشنا
« بهت زنگ میزنم… ماهور.»
لبخندی روی لبهایش مینشیند و گوشی را به سینه میچسباند…
قفسهی سینهاش در حال شکافتن است گویا…
– نوشته ماهور!
با ذوق از روی زمین بلند میشود و نگاهی به غذاب کفترها میاندازد…
ظرف غذایشان پر است و نیازی به ریختن دانه نیست.
از نردبان پایین میرود و نمیداند چگونه خودش را به اتاقش میرساند…
تا یک ساعت تمام به گوشی زل میزند و درست ساعت نه شب، گوشی اش میلرزد و او به محض لرزیدن گوشی، وصلش میکند
– بله؟!
پچ پچ میکند و تمام تلاشش را میکند تا صدایش به گوش آقاجانش نرسد
– مساعدی موحد؟!
لبش را میگزد
– ممنون آقا…
مرد پشت خط کوتاه میخندد
– انگار خیلی هیجان زده ای! سؤالی که پرسیدم نیازی به تشکر کردن نداشت.
دانهها را به جای ریختن توی لانه، همانجا روی زمین میریزد تا دیگر پرندگان تغذیه کنند و کنار لانه مینشیند و با شمارهی رندی که ازبر است تماس میگیرد…
صدای مرد که توی گوشی میپیچذ، دلش توی سینهاش گم و گور میشود
– بله؟!
– سلام آقا… منم ماهور…
دخترک دو روز تمام به خاطر داشتن شمارهی جذابترین معلم ریاضی اش از ذوق نخوابیده بود…
معلم جذابی که با آمدنش توی مدرسهی دخترانه، به جای خانم اوصانلو، حواس بیشتر دانشآموزان را جلب جذابیت خود کرده بود.
– به جا نیاوردم!
دستش را مشت میکند و بغضش میگیرد…
به خودش لعنتی میفرستد و چرا با اسم کوچک خودش را معرفی کرده بود؟!
– من… موحدم، دهم کاشانی!
کمی سکوت میشود و انگار مرد به یادش میآورد
– بله، بله، موحد! چیزی شده موحد؟!
لبهایش را روی هم میفشارد…
چشمانش میسوزند و حس میکند خودش را کوچک کرده است.
– قـ… قرار بود بهتون زنگ بزنم سؤالات رو بدم بهتون.
– فردا توی مدرسه موحد… شبت بخیر.
همین!
همانجا کنار لانهی کفترها مینشیند و زل میزند به دانههای روی زمین…
مانند بچهها دلش گریه کردن میخواهد و چرا توجهی به او نکرده بود؟!
همین مرد، روز قبل توی مدرسه برایش چشمک زده بود!
همین من روز قبل توی نمازخانه دستش را گرفته بعد از چند روز، بالاخره کوتاه آمده بود…
همین مرد دو روز قبل توی مدرسه وقتی داشت از پلهها سقوط میکرد، کمرش را سفت چسبیده بود و توی گوشش آرام پچ زده بود
« آرومتر بچه!»
درست همان لحظه، وقتی وحشت زده نگاه به چشمان مرد کرده بود، حس سقوط آزاد را تجربه کرده بود.
لبهایش میلرزند و گوشی هم توی دستش میلرزد…
پیام کوتاهی از همان شمارهی رند و آشنا
« بهت زنگ میزنم… ماهور.»
لبخندی روی لبهایش مینشیند و گوشی را به سینه میچسباند…
قفسهی سینهاش در حال شکافتن است گویا…
– نوشته ماهور!
با ذوق از روی زمین بلند میشود و نگاهی به غذاب کفترها میاندازد…
ظرف غذایشان پر است و نیازی به ریختن دانه نیست.
از نردبان پایین میرود و نمیداند چگونه خودش را به اتاقش میرساند…
تا یک ساعت تمام به گوشی زل میزند و درست ساعت نه شب، گوشی اش میلرزد و او به محض لرزیدن گوشی، وصلش میکند
– بله؟!
پچ پچ میکند و تمام تلاشش را میکند تا صدایش به گوش آقاجانش نرسد
– مساعدی موحد؟!
لبش را میگزد
– ممنون آقا…
مرد پشت خط کوتاه میخندد
– انگار خیلی هیجان زده ای! سؤالی که پرسیدم نیازی به تشکر کردن نداشت.
۱.۲k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.