[سایه سیاه] [پارت اول]
"هشدار!"تمام این منطقه ها ، ادرس ها و
شماره ها وجود خارجی ندارند!"♠️🥀
۹ خرداد 1388_ گیلان_بیمارستان احسان
"لبخند" : تموم شد ..
'نوزادی گریان ؛ هم اکنون در تخت بیمارستان کنار مادر پریشان خویش خوابیده بود'
_حالش خوبه..؟
_ اره خانم نگران نباشید ؛ این مسکن هارو هم بخورید تا راحت تر به خواب برید .
_ پدرش کجاست ؟ اوه اقا بفرمایید!
_دخترم...دختر قشنگم!الهی چقدر تو ماهی! "لبخند "
"نوزاد گریان لبخندی سرد بر روی لب هایش نقش میبندد "
...
-------------
۵ تیر ۱۳۹۳
ساعت نه و نیم صبح
"خمیازه "
_دخترم ؟ دختر قشنگم ؟
_بله مادر ؟
_چرا اماده نمیشی؟ قرار بود بریم مهد کودک!!
_الان اماده میشم..
-------
_سلام خانم روشن گل!
_سلام مجدد، ونوس ؛ این خانم معلم شما، یعنی خانم مهرپرسته!
*نگاهی به خانم مهرپرست میندازد؛ بدنی باریک و کشیده ، قدی بلند و مقنعه ای سفید با گلدوزی های رنگارنگ ؛ لبخندی شیرین و سرشار از محبت بر لب داشت؛اما ونوس..جواب آن لبخند را با نگاه سرد و چشمان بی حوصله ای داد *
_ خب پسر...
_ دختر!
_ معذرت میخوام..خب دختر خوب؛بیا بریم تو کلاس شروع کنیم به درس...امروز قراره کلی کاردستی با هم بسازیم!
*هنگام ورود...دختربچه مو مصری ای با یونیفرم قرمز و سفید دید؛ همان لحظه برقی در چشمانش جرقه زد..رفت و کنار او نشست *
---------
_بچه ها امروز به مهمون افتخاری و یه همکلاسی جدید داریم! نورا ؛ ایشون قراره سال بعد بیاد تو مدرسه ما؛ پس اذیتش نکنید باشه؟
* مثل اینکه تنها ۳ ساله ی اونجا ، یا نسبتا تنها کوچیک جمع اون دختربچه بود..*
_ونوس، میخوای هم تیمیت نورا باشه؟
_چی؟ هان اره!!حتما!
*نورا لبخند میزنه اما با عروسک پونیش ، پینکی پای مشغول بوده*
---------
_وای مامان یه بچه ی گوگولی اونجا بود منم هم تیمیش شدم خیلی خوب بود!
_هوم، منظورت نوراست ؟
_ع...اره!راستی از کجا فهمیدی ؟
_ خب..من به مادرش اینجا رو معرفی کردم عزیزم.
[پایان پارت اول ♠️🥀]
شماره ها وجود خارجی ندارند!"♠️🥀
۹ خرداد 1388_ گیلان_بیمارستان احسان
"لبخند" : تموم شد ..
'نوزادی گریان ؛ هم اکنون در تخت بیمارستان کنار مادر پریشان خویش خوابیده بود'
_حالش خوبه..؟
_ اره خانم نگران نباشید ؛ این مسکن هارو هم بخورید تا راحت تر به خواب برید .
_ پدرش کجاست ؟ اوه اقا بفرمایید!
_دخترم...دختر قشنگم!الهی چقدر تو ماهی! "لبخند "
"نوزاد گریان لبخندی سرد بر روی لب هایش نقش میبندد "
...
-------------
۵ تیر ۱۳۹۳
ساعت نه و نیم صبح
"خمیازه "
_دخترم ؟ دختر قشنگم ؟
_بله مادر ؟
_چرا اماده نمیشی؟ قرار بود بریم مهد کودک!!
_الان اماده میشم..
-------
_سلام خانم روشن گل!
_سلام مجدد، ونوس ؛ این خانم معلم شما، یعنی خانم مهرپرسته!
*نگاهی به خانم مهرپرست میندازد؛ بدنی باریک و کشیده ، قدی بلند و مقنعه ای سفید با گلدوزی های رنگارنگ ؛ لبخندی شیرین و سرشار از محبت بر لب داشت؛اما ونوس..جواب آن لبخند را با نگاه سرد و چشمان بی حوصله ای داد *
_ خب پسر...
_ دختر!
_ معذرت میخوام..خب دختر خوب؛بیا بریم تو کلاس شروع کنیم به درس...امروز قراره کلی کاردستی با هم بسازیم!
*هنگام ورود...دختربچه مو مصری ای با یونیفرم قرمز و سفید دید؛ همان لحظه برقی در چشمانش جرقه زد..رفت و کنار او نشست *
---------
_بچه ها امروز به مهمون افتخاری و یه همکلاسی جدید داریم! نورا ؛ ایشون قراره سال بعد بیاد تو مدرسه ما؛ پس اذیتش نکنید باشه؟
* مثل اینکه تنها ۳ ساله ی اونجا ، یا نسبتا تنها کوچیک جمع اون دختربچه بود..*
_ونوس، میخوای هم تیمیت نورا باشه؟
_چی؟ هان اره!!حتما!
*نورا لبخند میزنه اما با عروسک پونیش ، پینکی پای مشغول بوده*
---------
_وای مامان یه بچه ی گوگولی اونجا بود منم هم تیمیش شدم خیلی خوب بود!
_هوم، منظورت نوراست ؟
_ع...اره!راستی از کجا فهمیدی ؟
_ خب..من به مادرش اینجا رو معرفی کردم عزیزم.
[پایان پارت اول ♠️🥀]
۷۸۷
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.