اسم رمان:عشق ممنوعه
اسم رمان:عشق ممنوعه
پارت۴۴
سه سال بعد.........
گفتم:ماهان مامان کجایی الان پیدات میکنم،آروم آروم راه میرفتم دیدم یه صدای خنده اومد پشت مبل قایم شده بود پریدم جلوش گفتم:کوچولو موچولو پیدات کردمم، خندید گفت:ماما دوس دالم تولو(مامان دوست دارم تورو) گفتم:منم دوست دارم جیگرممم ،صدای زنگ اومد گفتم: باباجون اومد ،گفت:آخ جون بابالیم اومد (آخ جون باباییم اومد) رفتیم در رو باز کردم جونکوک گفت:سلام قند عسل بابا ،ماهان پرید بغلش رفتن تو منم شروع کردم به غر غر کردن باخودم میگفتم:انگار من آفتابه ام هیچ بهم سلام نداد چقد من بدبخت از اون موقع که ماهان اومده تو زندگیمون بدبخت شدم شبو که بغل باباش میخابه من بدبخت تنها میمونم صبح که باباش خونه نیست با من بازی میکنه خیلی حال میکنه والا ،یهو یکی از پشت بغلم کرد جونکوک بود گفت:به به خانوم حسودم ،گفتم:من حسود نیستم فقط تو دیگه دوستم نداری ،گفت:خانومم هم حسودی میکنه هم قهره و هم ناراحت درسته،گفتم:بله کاملا درسته ،چسبوندتم به دیوار به چشمام نگاه کرد گفت:من تو رو بیشتر از ماهان دوست دارم چون اگه تو نبودی اون بچه رو نداشتیم باید بدونی من عاشقتم در ضمن خانوم خوشگلم من که هروز پیش ماهان نمیخابم و حالا یه بوسم میخاممم ،و نزدیک شد لباشو رو لبام گذاشت در حال لب گرفتن بودیم یهو صدای ماهان اومد گفت:مامالی بابالی چیچار میتونین(مامانی بابایی چیکار میکنین)یهو هلش دادم افتاد رومبل خودمم نشستم روی زمین و الکی دنبال یه چیزی گشتم ماهان گفت:مامال چلا لو زمیل نسستی(مامان چرا رو زمین نشستی، گفتم:پسر گلم گوشواره گم شده دارم میگردم پیداش کنم بابا الان داشت چک میکرد ببینه گوشوارم در اومده یانه ،گفت:آها بابالی بیا بریم بازی تونیم وسایلالو تیدم(آها بابا بیا بریم بازی کنیم وسایلارو چیدم)و دست جونکوک رو گرفت و رفتن اتاق بازی کنن........
پارت۴۴
سه سال بعد.........
گفتم:ماهان مامان کجایی الان پیدات میکنم،آروم آروم راه میرفتم دیدم یه صدای خنده اومد پشت مبل قایم شده بود پریدم جلوش گفتم:کوچولو موچولو پیدات کردمم، خندید گفت:ماما دوس دالم تولو(مامان دوست دارم تورو) گفتم:منم دوست دارم جیگرممم ،صدای زنگ اومد گفتم: باباجون اومد ،گفت:آخ جون بابالیم اومد (آخ جون باباییم اومد) رفتیم در رو باز کردم جونکوک گفت:سلام قند عسل بابا ،ماهان پرید بغلش رفتن تو منم شروع کردم به غر غر کردن باخودم میگفتم:انگار من آفتابه ام هیچ بهم سلام نداد چقد من بدبخت از اون موقع که ماهان اومده تو زندگیمون بدبخت شدم شبو که بغل باباش میخابه من بدبخت تنها میمونم صبح که باباش خونه نیست با من بازی میکنه خیلی حال میکنه والا ،یهو یکی از پشت بغلم کرد جونکوک بود گفت:به به خانوم حسودم ،گفتم:من حسود نیستم فقط تو دیگه دوستم نداری ،گفت:خانومم هم حسودی میکنه هم قهره و هم ناراحت درسته،گفتم:بله کاملا درسته ،چسبوندتم به دیوار به چشمام نگاه کرد گفت:من تو رو بیشتر از ماهان دوست دارم چون اگه تو نبودی اون بچه رو نداشتیم باید بدونی من عاشقتم در ضمن خانوم خوشگلم من که هروز پیش ماهان نمیخابم و حالا یه بوسم میخاممم ،و نزدیک شد لباشو رو لبام گذاشت در حال لب گرفتن بودیم یهو صدای ماهان اومد گفت:مامالی بابالی چیچار میتونین(مامانی بابایی چیکار میکنین)یهو هلش دادم افتاد رومبل خودمم نشستم روی زمین و الکی دنبال یه چیزی گشتم ماهان گفت:مامال چلا لو زمیل نسستی(مامان چرا رو زمین نشستی، گفتم:پسر گلم گوشواره گم شده دارم میگردم پیداش کنم بابا الان داشت چک میکرد ببینه گوشوارم در اومده یانه ،گفت:آها بابالی بیا بریم بازی تونیم وسایلالو تیدم(آها بابا بیا بریم بازی کنیم وسایلارو چیدم)و دست جونکوک رو گرفت و رفتن اتاق بازی کنن........
۲.۲k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳