پارت ۲۰
غزل به سختی آب دهان قورت داد و سعی کرد از تخت پایین برود. با دستش محکم نگهش داشت.
– نکنه فکر کردی از زنم میگذرم؟
– آقا فرید!
غزل اشکهایش روانه شد.
– آقا فرید لطفاً..
فرید چشم بست و خنده بلندی سر داد.
– دلم خنک شد!
چشمهای متعجب غزل به چشمهای خندانش دوخته شد و فرید لب جنباند.
– گول خوردی؟ آخه فکر میکنی من انقد سست عنصر شدم که با تو باشم دختر!
قهقهه زد و فاصله گرفت. همراه نفسی عمیق، طاق باز با ضرب دراز کشید.
– فین فین نکن خوابم میاد دختر خوب.
غزل با ناباوری بلند شد و چند بار نفس عمیق کشید. از تخت پایین رفت و سریع به حمام پناه برد.
نفس نفس میزد و ناخودآگاه دستش روی گردنش نشست. جایی که نفسهای داغ و سوزان فرید پخش شده بود.
چقدر اینها برای غزل تازگی داشت و چقدر فرید بیخیال بود!
آبی به دست و صورتش زد و وقتی حالش اندکی سر جایش آمد، دوباره به اتاق برگشت.
با دیدن فرید بازهم صحنه ها برایش زنده شد و نفسی عمیق گرفت.
جلو رفت و متوجه شد فرید خوابش گرفته است.
اشکهایش دوباره از نو زاییده شدند و دلش تیر کشید.
این مرد زیادی با او فرق داشت.. چقدر از نزدیک شدنش میترسید!
از اینکه روزی فرید مولایی برای او شوهر شود و غزل همان دختر روستایی و ساده بماند که فرید هیچ وقت قرار نیست نگاهش کند!
کمی جلو رفت و سر تا پای فرید را از نظر گذراند. این مرد با تمام منفور بودنش، خاص بود، و همین خاص بودنش میتوانست هرکسی را جذب کند.
با حسرت صورت فرید را نگاه کرد.
صورت درشتی نداشت و استخوان بندی صورتش در حین جذابیت و مردانگی، جوانتر از سنش نشان میداد.
تهریش مشکی رنگی داشت و لبان برجسته و نسبتا قلوهای.
نگاهش بالاتر رفت.
چشمهایش درشت نبود اما جذابیت بیحدش را نمیتوان نادیده گرفت.
نگاهش به قیافهی فرید دوخته شد.
بدنی نسبتاً عضلانی داشت و قدش متوسط بود.
چشم محکم روی هم فشرد.
فرید مولایی برایش جذاب شده بود! انقدر سریع؟
پوزخند زد و سری چپ و راست کرد تا افکارش را پاک کند.
به سوی پنجره اتاق رفت و دست به سینه آنجا ایستاد.
چند دقیقه پیش، برای غزل حادثهی جدیدی بود، یکی دو دقیقهای که فرید شاید هیچ برایش مهم نبوده باشد، برای غزل به قدری عجیب و تازه بود که مدام به ذهنش می آمد.
طبیعی بود که فرید مولایی عین خیالش نباشد، و غزلی که در طول بیست و دوسالِ عمرش یک پسر را لمس نکرده بود، قطعاً با این رفتارهای گستاخانهی فرید، تحت تأثیر قرار گرفتنش آسان بود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
مشغول چیدن سفرهی ناهار بودند، که فرید از پله ها پایین آمد.
لباس هایش عوض شده بود و با حولهی کوچکی مشغول خشک کردن موهایش بود.
– نکنه فکر کردی از زنم میگذرم؟
– آقا فرید!
غزل اشکهایش روانه شد.
– آقا فرید لطفاً..
فرید چشم بست و خنده بلندی سر داد.
– دلم خنک شد!
چشمهای متعجب غزل به چشمهای خندانش دوخته شد و فرید لب جنباند.
– گول خوردی؟ آخه فکر میکنی من انقد سست عنصر شدم که با تو باشم دختر!
قهقهه زد و فاصله گرفت. همراه نفسی عمیق، طاق باز با ضرب دراز کشید.
– فین فین نکن خوابم میاد دختر خوب.
غزل با ناباوری بلند شد و چند بار نفس عمیق کشید. از تخت پایین رفت و سریع به حمام پناه برد.
نفس نفس میزد و ناخودآگاه دستش روی گردنش نشست. جایی که نفسهای داغ و سوزان فرید پخش شده بود.
چقدر اینها برای غزل تازگی داشت و چقدر فرید بیخیال بود!
آبی به دست و صورتش زد و وقتی حالش اندکی سر جایش آمد، دوباره به اتاق برگشت.
با دیدن فرید بازهم صحنه ها برایش زنده شد و نفسی عمیق گرفت.
جلو رفت و متوجه شد فرید خوابش گرفته است.
اشکهایش دوباره از نو زاییده شدند و دلش تیر کشید.
این مرد زیادی با او فرق داشت.. چقدر از نزدیک شدنش میترسید!
از اینکه روزی فرید مولایی برای او شوهر شود و غزل همان دختر روستایی و ساده بماند که فرید هیچ وقت قرار نیست نگاهش کند!
کمی جلو رفت و سر تا پای فرید را از نظر گذراند. این مرد با تمام منفور بودنش، خاص بود، و همین خاص بودنش میتوانست هرکسی را جذب کند.
با حسرت صورت فرید را نگاه کرد.
صورت درشتی نداشت و استخوان بندی صورتش در حین جذابیت و مردانگی، جوانتر از سنش نشان میداد.
تهریش مشکی رنگی داشت و لبان برجسته و نسبتا قلوهای.
نگاهش بالاتر رفت.
چشمهایش درشت نبود اما جذابیت بیحدش را نمیتوان نادیده گرفت.
نگاهش به قیافهی فرید دوخته شد.
بدنی نسبتاً عضلانی داشت و قدش متوسط بود.
چشم محکم روی هم فشرد.
فرید مولایی برایش جذاب شده بود! انقدر سریع؟
پوزخند زد و سری چپ و راست کرد تا افکارش را پاک کند.
به سوی پنجره اتاق رفت و دست به سینه آنجا ایستاد.
چند دقیقه پیش، برای غزل حادثهی جدیدی بود، یکی دو دقیقهای که فرید شاید هیچ برایش مهم نبوده باشد، برای غزل به قدری عجیب و تازه بود که مدام به ذهنش می آمد.
طبیعی بود که فرید مولایی عین خیالش نباشد، و غزلی که در طول بیست و دوسالِ عمرش یک پسر را لمس نکرده بود، قطعاً با این رفتارهای گستاخانهی فرید، تحت تأثیر قرار گرفتنش آسان بود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
مشغول چیدن سفرهی ناهار بودند، که فرید از پله ها پایین آمد.
لباس هایش عوض شده بود و با حولهی کوچکی مشغول خشک کردن موهایش بود.
۱.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.